Sunday, December 6, 2009

fountain of life

you know me...
for you know my fears...
that i'm not seperate from them...
not that much...

i know, i'll dissapear someday...
fade by the jaws of time...
vanish into absurdity...
and become nothing...

but,
it's you.
by whom i find courage,
to say:
together we will live,
forever...

Saturday, November 28, 2009

F-E-A-R

و می ترسم پیر شوم... خیلی پیر... و ناتوان... خیلی ناتوان... و من بمانم، با خودم، و این ذهن مازوخیستم، روی یک صندلی راحت، خیلی راحت... با یک پتو روی پا، جلوی آتیش گرم، خیلی گرم... و پس مانده های آرمانهای احمقانه ی نافرجام ام، به اتفاق خاطرات جملگی تلخ روزهای کهن، که آلزایمر پاره پاره شان کرده، بخورند توی سر دردمندم، شب و روز... متاسّفانه، بعله

Wednesday, November 18, 2009

برف پاک کن

زندگیم سریع و نامنظم شده...
وقتی برای جست و جوی صداقت با خودم پیدا نمی کنم...
عفونت ریه چپم،
شاید،
زود خسته م می کنه...
و شاید،
بی نظمی ذهنم...
مصیبت، دنبال مصیبت،
و من به زمان اعتماد کردم،
بزرگترین دشمن بشر...
مغزم با خورشید کار می کنه،
و خورشید خیلی کم پیدا ست،
این روزا...
شاید یه تلنگر،
یه خواب عمیق و طولانی،
و یا،
حتی،
یه پلک زدن مافاوت با بقیه،
بتونه اوضاع رو تغییر بده.

نکته اینجاست که،
همه چی خوبه،
برف پاک کن زهن کن خراب شده...
بعله


Saturday, October 17, 2009

dedicationability(!)

let's play...
let's count ourselves in...
let's get ready...
let's be happy...

let's stop...
let's dwell...
let's look around...
let's see...

let's go on...
let's move on...
let's carry on...
let's dream on...
yeah...
let's dream it on... and on...

let's consider...
let's forget...
let's forgive...
let's believe...

let's feel...
let's share...
let's fall...
let's fall...
let's fall...
let's fall...
in something...

yeah...

let's fall in something...

to niloo...
(inspired by a song called "lights" by "archive)

Sunday, October 11, 2009

Remedy

می توانی،
خیلی زود،
بیایی،
و نگاهم کنی،
و لبخند بزنی،
از دور...
و نزدیکم شوی،
خیلی زود...

می توانی ،
رو به رویم بنشینی،
و نگاهم کنی،
و لبخند بزنی،
و بلند شوی،
و بروی،
حتی...

می بینی؟
چقدر ساده راضی می شوم؟
خیلی زود...
خیلی سریع

Tuesday, October 6, 2009

to a very dear mate...

the fact is,
mate,
everybody liked you,
but you were a jerky, nerdy bloody wanker.
and i knew that.
and i was just too good to turn you in...
and you continued to be that jerky nerdy good guy.
and then,
there was me,
who had some weaknesses,
and any body,
was just anyhow persuaded to reveal them,
and use them,
just to step upon my head,
and stand above, dry
while i was drowning...
yeah, mate...
the fact is you were an absolute fucking douche...

Sunday, October 4, 2009

یک داستان خیلی کوتاه

از شهر اومده بود
خيلی وقت بود که توی ده بود
شايد ده سال، يا حتّی بيشتر
رو زمين کار می کرد
از صبح تا عصر
بيل می زد، کلنگ می زد، و گاو آهن می کشيد.
و عصر ها هميشه تو خونه ش، نور شمع، تا بعد از نيمه شب.

خيلی وقت بود که توی ده بود...

يه روز خيلی گرم،
که مثل هميشه مشغول بود،
کلنگشو تا پشت سرش برد بلا،
و يکهو،
خورشيد از تابيدن دست کشيد.
باد ايستاد
زمين متوقف شد.

فقط مورچه ها بودند که کمتر از دو متر زير کلنگ، به هر دری ميزدند تا جونشونو نجات بدن
و جونشونو نجات دادن،
و مرد ناگهان فهمید،
و همه چيز به وضع طبيعيش برگشت،
خورشيد، باد و زمين...
و مرد ديگه ونجا نبود،
فقط کلنگ بود و يه سری مورچه...

ديگه، خيلی وقت بود که توی ده بود

Saturday, September 19, 2009

my most terrifying demons

It certainly is a terrible day…
Or night…
All I feel is a vague vision of my most unclear demons…
Mostly covered by the solitude I’m surrounded by…
And the absurdity I have to lean on seems unbelievably stupid right now…
And the stupidity of the contrary, just adds the pain…
No longer my chest hurts… but it still does…
I wonder, just for now, if I will be able to understand what I meant right now…
That’s not the main point, is it?
I also have considerable doubts about what I am…
I also don’t know if there’s anything wrong with it or not.
There can be a conclusion to all these…
And I don’t really find it that necessary to tell it all…
I’m young…
I maybe feeling it…
But everybody admits that I am…
I may have all my life ahead of me…
All my life,
Ahead of me…
I wonder,
When will I stop thinking like this?
I also wonder,
Will I ever stop?

Monday, August 31, 2009

سینما پارادیزو

چقدر که تنهاش جواب می ده، جمعیش نمی ده. آخرش ولی می دونی چجوریه؟ می آی خونه، لباساتو در میاری، چراغا رو می خوای روشن کنی، ولی دلت نمی اد. شبه دیگه، قراره تاریک باشه دیگه! همونجوری لخت می افتی رو تخت. مثلا خیره می شی به سقف، یه کم طول می کشه تا چشمات به تاریکی عادت کنه و ترک های سقف رو تشخیص بدی. دنبالشون می کنی. ترک هارو...
بعضی از ترک ها به هم می رسن و با هم یه جا تموم می شن... بعضی ها هم همونجوری می رن و یهو تموم می شن. بعد به این فکر می کنی امروز تو هم مثل اون ترک تنها، رفت و تموم شد. بعد یهو می بینی که شاید تمام زندگیت همون ترک تنها بودی و هستی. بعد یه لبخند تلخ می زنی و سرت رو واسه خودت تکون می دی... پا می شی زیر کتری رو روشن می کنی که یه قهوه درست کنی و بر می گردی لپ تاپ رو روشن می کنی و تایپ می کنی...
و این می شه مازوخیسم زندگی من... کل رفتارم خود آزاری ایه در جهت رسیدن به نقطه ای که پایان تراژیک تلقی می کنم. ولی هیچ وقت این پایان ها برام خوشایند نبوده. تماشاگر ها همیشه لذتش رو بردن

i.m.a.g.i.n.a.t.i.o.n

feel like crying?
close your eyes,
breathe...
imagine...
a very far place,
near the mountains...
feel the snow,
covered everywhere...
feel the cold...
watch the mountain,
not far away...
see the trees,
still green, but pale...
and the lake, deadly frozen...
listen...
absolutely no sound...
now, move...
take off your shoes,
and walk on the ice...
let your bear feet...
don't open your eyes and let your toe, feel the cold...
you know you know the way...
listen to the sound of your steps...
hear the wind answers,
you're in the right path...
just a few steps more...
and now open your eyes...
this is my hut...
warmly set, friendly designed, lone lived long...
care for a cup of warm tea?

Friday, August 21, 2009

متولد شده در آتش مثیبت، با شعله هایی به آسمان رسیده

اتوموبیل در حال سوختن بود، بدون راننده...
و گنداب ها، از هزاران خودکشی تنها، غرق کثافت بودند...
و باد تاریک می وزید...
حکومت، ورشکسست بود...
وما،
نشئه بودیم. بسیار زیاد...
با رادیویی روشن، و پرده های آویخته...

ما،
در شکم این ماشین مخوف محبوس...
و این ماشین،
در حال خونریزی تا مرگ...

خورشید، پایین آمده...
برای همیشه.
و چراغ ها،
همه دزدانه می نگرند.
و پرچم ها،
همه بالای میله هاشان،
مرده اند...

بدین سان بود...

ساختمان ها، ناگهان در هم فرو می شکستند.
مادران،
فرزندانشان را از میان آوار،
چنگ زده و بیرون می کشیدند...

آسمان، ولی،
در سرخی آتش،
زیبا بود...
و فلز های گداخته،
و به هم پیچیده.
همه چیز،
در انگاره ای نارنجی رنگ،
شسته می شد،
و می سوخت...

گفتم: "مرا ببوس، زیبای من.
به راستی،
این آخرین فرصت است"
و تو،
دستان مرا گرفتی،
و هر دو در آن سهیم شدیم...
مانند یک رویا،
و یا یک تب سوزان...

صبحی دیگر،
و ما،
بیدار شدیم.
مطمئنا،
در درّه ی مرگ...

من جیبهایم را گشتم،
پر از خون بودند

Wednesday, August 19, 2009

ماندم... ...بی دل

می دانی چه شد؟
آری، تو می دانی. تو خوب، می دانی.
که گذشت...
کلمه ای که هر حرفش،
با عذابی دلخراش،
و اندوهی وزین،
و هزاران حس نا شناخته،
و عاصی،
از انگشتانم بیرون می زند
و دیدنش،
چشمانم را می سوزاند،
و مفهومش،
قلبم را،
آنچه را که هنوز،
در خلا سینه ام مانده،
و از فشار،
و درد،
بزودی خواهد گسیخت،
و خواهد مرد،
می سوزاند...
بله محبوب من.
گذشت...

نمی دانم قلبم،
چند بار دیگر می تواند تکرارش را تحمل کند،
اما باکی نیست.
دیگر،
باکی،
نیست...
چرا که گذشت...

ذهن خسته ام،
حافظه ی مریضم،
هر چه را به نسیان بفروشند،
چشمانت را،
معصومیت نگاهت را،
به کدام بها می توانند مبادله کنند؟
آری، رهایی وجود ندارد،
جز با تصور نگاه تو،
و از تصور نگاهت،
مرا،
مگر گریزی هست؟
اینچنین است،
دلداده ی من،
چرا که گریزی نیست

برای تویی،
که،
در سپیدی طلوع گم می شدی،
از پاکی،
و نور خورشید را،
نوازش می کردی،
باد بر تو سوار،
و آب از تو عبور می کرد،
تاریک ترین،
و سیاه ترین تکه ی زندگی ات،
شاید،
بودم...
و صبح ها،
تنها،
از شدت اشتیاق،
نازنینم،
و از درد،
به خود می پیچیدم،
و خواهم پیچید،
تا ابد،
شاید،
از دوریت،
آری نازنین من،
اشتیاق تو،
چرا که،
عادت کرده ام به همنشینی با غروب،
. سایه ها..

برو،
به سلامت،
که مهتاب، فرا می خواندت.
و مهتاب کجا و
...

Wednesday, August 12, 2009

a very simple l**e...

احساس کسالت می کنم،
از بی تفاوتی ات،
شاید...
همه اش دنبالت هستم،
و تو،
حتی،
نمی دانی که نگاهم کنی.
پاسخم دهی،
یا ...
چه تفکرات مضحکی...

خوابت را دیدم،
خوابت را می بینم،
و آرامش می گیرم.
عموما...
و اشتیاقت را می بلعم.
کوتاه مدت...
آرامش بخش هستی.
و این تازه نقطی ای از صفحه ی خوبی های تو ست.
زیبایی.
بسیار زیبا...
من کی توانسته ام نفی اش کنم؟

دوست دارم تو را به تن کنم
و تو نیز مرا بپوشی،
و با هم به خواب رویم.
و صبح ها،
خیلی زود،
قبل از طلوع خورشید،
بیدار شویم،
و ملبس به یکدیگر،
کاملا بیتفاوت به شفق،
به هم فکر کنیم.
تا جایی که، خورشید
از جاه طلبی اش،
و حسرت ذهن تو،
دیگر نتواند برآید...
بله، خورشید هم بی تو جلوه ندارد،
با اینکه دو حرف،
از تو،
بیشتر دارد...

ازم پرسیدی،
کی بر خواهم گشت،
و من در آن لحظه،
تصورت کردم،
هنگامی که جویای منی،
و من بر می گردم،
و تو خوشحال...
براستی،
یک مرد،
چیزی بیش از این می خواهد؟
جوابش را می دانی؟
برایت خواهم گفت که "نه"...

شاید روزی عاشقم شوی.
دوست دارم،
روزی عاشقم شوی...
خیلی...
کاش،
بشوی

Monday, August 10, 2009

سراب

او: نگاه کن، می بینی؟
من: چه را؟
او: نگاه کن، نمی بینی؟
من: چه را؟
او: چشمانت را باز کن. نگاه کن، دیدی؟
من: چه را؟
او: هیچ... خداحافظ...
...
...
...
من: آه...
او: ...
من: افسوس...
او: ...
من: درد...
او: ...
من: اینجا...
او: هزاران کیلومتر آنور تر...
و من:
ناتوان

Monday, July 27, 2009

a remedy, worse than the disease...

عجیب است...
نیست؟
چرا...
غریب حتی...
چون لغتش را دوست دارم...
شاید...
هر دو با هم هم،
شاید...

در یک هجوم عجیب،
و حتی شاید غریب،
و بطوری که مخیله ام از درک چون و چرایش عاجز است،
یعنی بسیار ناگهانی،
و غافلگیرانه،
شاید،
گرفته شدم...
به شدت...
و عمیق...

خواستم همه را بگذارم،
با تمام زیبایی هایشان،
و نازیبایی های جذابشان،
و حتی غیر جذابشان،
و بروم...
اینبار،
نه خیلی دور...
در حد چند کوچه و خیابان...
و تنها شوم.
من بمانم،
و خودم...
آنچه همیشه گریزانش بودم،
و الان به دنبالش...
آنجا،
در یک جای تاریک،
و کمی خنک،
و خلوت،
مسلم،
وقتی نسیم عصر به صورتم می خورد،
و من نمی دانم از سرما،
یا فوران احساسات،
اشکم بدور چشمم جمع می شود،
ولی پایین نمی آید،
مثل همیشه،
شاید دلم نوایی هم بخواهد...
نوا خوب است...
و من دوستش دارم.

هر چه است،
نازنینم،
همه اش همان است...
نازنینم

Saturday, July 18, 2009

عدالت در منظر یک ذهن مریض و دیالکتیک و در روزی بَس معمولی

لدنیا پر از ضد و نقیض و بی عدالتی ست. به نظرم بزرگترین دروغی که در تاریخ بشر ثبت شده (و یا هم نشده) و همین طور بزرگترین ظلمی که ادیان و مذاهب و فرمانروایان و ضمایم و مخلفات و نان های اضافی شان به مردم روا داشته اند پر از عدل جلوه دادن دنیا و خالقش و خودشان و خلاصه کل سیستُم بوده است. (جلل خالق!) چطور ممکن است آخر؟
من از هزاران هزار نفر بلندتر، لاغر تر، دماغ گنده تر (وقتی کاریش نمی شود کرد بهتر است مه القا کنیم گنده اش خوب است)، پر مو تر، باهوش تر، جذاب تر، تو دل برو تر، سکسی تر و غریب تر(این دیگر چه جور صفتی است؟) هستم، و هزاران نفر هم نسبت به من همین وضع را دارند (در نهایت فروتنی عرض کردم) و مشکل اینجاست که چون کسی نیست که همزمان بلند ترین، لاغر ترین، دماغ گنده ترین، پر مو ترین، با هوش ترین، جذاب ترین، تو دل برو ترین، سکسی ترین و غریب ترین (عجب صفتی ست انصافا!) آدم روی زمین باشد، من مجبورم برای حفظ وجهه ی ایده آلیستی خودم هم که شده غضه و حسرت تک تک آن هزاران نفر بهتر را بخورم! در حالی که اگر سیست( ُ )م عادلانه بود، همهی ما برابر می بودیم، و یا حد اقل و در صورت پذیرفتن کمی شیطنت از نوع "خداییَش" همه ی آن "ترین" ها در یکی دو نفر جمع می شد تا من به جای هزاران، غصه ی یکی دو تا را بخورم و دیر تر پیر شوم.
سال پیش خبر رسید که دختر خاله ی مایه دار تر مان (آن یکی هم در حد کمتر نامحدودی مایه دار تشریف دارند) موفق به کسب رتبه ی هفت کنکور سراسری گردیده اند!
از آنجا که هیچی نباشد فامیل هستند و موفقیت ایشان بایستی مایه ی افتخار سر بلندی ما دون پایگان و خرده ریزه های فامیل باشد، من به شدت دچار احساس ناراحتی کمی تا قسمتی توام با بدبختی شده ام! کمی از این قضیه به خاطر "بیش از حد" بودن موفقیت او ست. (در واقع در این مقوله معیار برای موفقیت رتبه ی کنکور اینجانب است که حول و حوش نود عدد بیشتر است!) ولی بیشتر ناراحتی ام از عدم بهره مندی ام از حس سربلندی و افتخار فوق الذکر است. آخر مرا چه شده؟
بعضا به این فکر کی افتم که اگر یک ماشین زمان داشتم، می گشتم و اولین خرزن تاریخ را یافته و به او تجاوز می کردم، سپس رویش بنزین ریخته و آتشش می زدم و سپس به بقایای میت او باز تجاوز می کردم. (عینهو کاری که باید با این کارکنان صدا و سیما این روز ها انجام داد) تا درس عبرتی می ساختم برای باقی خرزنان پیرو راه آن مرحوم، چرا که همه ی بدبختی من به گردن این خرزن هاست. (باید این ایده را ده میلیون دلار به اسپیلبرگ و رفقایش بفروشم تا یک تریلوژی ای چیزی در مایه های سای فای، اسلشر، فیلم نوآر ازش در بیاوردند)
چطور است که من نمی توانم همزمان بهترین پیانیست، ویولونیست، بسکتبالیست، تنیسور، بیلیارد باز، معمار، عکاس، مهندس سیست( ُ )م، پزشک و خیلی چیزهای دیگر در دنیا باشم؟ کمی بزرگ شد، در شهر و یا حتی در محله؟ بله، برای این که همیشه کسی هست که یکی از این مقوله ها را کنار می گذارد و به بقیه می پردازد. و بد بختانه اینکه همیشه کسی هم هست که یکی دیگر را کنار می گذارد و بد بختانه تر اینکه این روند تا آخر ادامه دارد. اینجاست که به خرزن ماجرا می رسیم که کل زندگیش دارد خر یک پیز را می زند و طبعا موفقیت او در یک سال (در بهترین حالت) ده برابر موفقیت من خواهد بود! تازه به آن سرخوردگی های ناشی از عقب ماندگی ها و ملامت ها و سرزنش ها و نگاه های پرسش گر و جست و جو گر و تحقیق گر و تحقیر گر (آخر اسم فاعل بود رسما) را هم اضافه کنید و ببینید از توی آن چه در می آید (که من هستم البته) ...
آیا من اشتباه کرده ام که به دنبال تمام علایق خودم هستم؟ یا آن یارو "خرزن ماجرا" اشتباه کرده است که به موفقیت می رسد؟
نخیر جانم، همه اش تقصیر همان عدل است که با کمال بی عدالتی و از فرط عدالت مرا به حضیض سر خوردگی از عدم کامیابی و نا امیدی از نبود کلی عدالت و احساس بد بختی از موفقیت این دختر خاله و مکر و فریب این جهان پتباره و در نهایت وقاحت آن خرزن بد قواره کشانده است.

اِی داد

Thursday, July 16, 2009

conceptual agitation

اکثر تشویش هایی که می شناسم،
امشب،
الان،
مهمانم هستند...
جالب است که همه شان،
وقتی جمع اند،
آرامش بخش هم هستند...

لبخند تلخی دارم،
و لین به خاطر توست...
که دیگر دور شده ای،
و به این زودی ها بهت نخواهم رسید...
شاید...
هر قدر سریع بدوم...
شاید...
در واقعیت،
بودی،
یکی دو ماه بود،
خودت گفتی...
و من شاد بودم،
از نادانیم...

مانند این فیلم ها،
که زیاد دیده ام،
می خواهمت...
امیدم به بی وفایی توست...
و آرزویم به غیر محتمل ترین شانس های ممکن،
آویزان است...
شاید...

دیشب، تمام غصه هایم را مصرفت کردم...
خواهمت دید...
و نگاهت،
خواهم کرد...
زیاد...
خوب است...
و امید بخش...
امید به بی وفایی ات دارم...
و نگاه خود...
که،
شاید...

مثل این فیلم ها...
که بعد از سال ها،
خواهی فهمید،
که،
عاشقت بودم...
و نه من،
و نه تو،
نیستیم که خوشحالیم،
بلکه تماشاچی است...
و حیف،
که نیست...

با این خیال هم سرگرمم...
شاید،
و امیدم،
هنوز،
به بی وفایی توست...
و نگاه های خودم

Friday, July 10, 2009

tri-state

سفر را با ترسش،
دوست دارم،
و ندارم.

اسکان را با تو،
دوست ندارم،
و دارم.

پویایی را بدونت،
دوست ندارم،
وندارم

Thursday, July 2, 2009

ستوده

بهار بود...
یا تابستان...
همه جا سبز بود...
از رویش بی سابقه ی درختان...
او هم بود...
سبز بود...
ریشه دوانده بود...
طویل...
مانند خیلی...

خرداد بود...
یا تیر...
او بود...
سوار بر اسبش...
درامتداد زنجیر سبزی،
که تا چشم کار می کرد بود...
و حتی مغز...
طویل...
همه جا...

بیست و سوم بود.
خرداد بود.
این را درست یادم است.
او هم بود...
هنگامی که تبر دست گرفتند،
فرومایگان دد منش،
و بنا گذاردند،
به زدن ریشه ها...
و او هم بود،
و ریشه داشت...
طویل...

نمی دانم کِی بود...
ظهر بود یا صبح...
و یا شب...
او نبود...
اسمش بود،
اما خودش...
معلوم نبود...
مادرش "چشم" براه "چشمانش"،
پدرش نگران از ریشه و ساقه اش،
و اسبش بی سوار، چابک سوارش، بود...

او،
حمید بود...
حمید "است"،
و هست...
هر جند امیدوارانه...
عموزاده خلیلی

Tuesday, June 30, 2009

my inconvenient combination

مثل سگ
خسته ام...
از ناتوانی...
از فقر، از نوع کاملا مادی اش...
از جنگ و جدال و گریز و پاتک برای نان و نمک بیشتر...
و بهتر...
از پدر و مادر...
و نصیبم شدن از خشم،
و سست شدنم از اندوه ناتوانی،
و وابستگی،
که وحشتناک،
می برد نفس را...
و می برد،
شرف را...

کماکان خسته ام...
از پلیدی...
از تعصب، وای...
تعصب دیوانه ام می کند...
در حیرتم،
که چگونه متعصبان،
توجیه می کنند عملشان را...
نقصشان را...
ازدیاد منفی شان را...
و می خورانندش ،
در بهترین حال،
و کنایه می زنند،
بدتر،
که چرا نقصشان را ندارم،
و نمی پذیرم،
ازدیادشان را...

دلم پر است...
به اندازه ی تمام روزهایی که ندیدمت پر است...
و سه قطره امید،
درونش،
به چکه مشغولند...
و چه با مسما...

دوست دارم ببینمت...
خیلی ساده،
و تنها...
با منظره ای از درختان سبز،
تنها...
رو به رو...
با لبخند همیشگی ات...
تنها...

دوست دارم بدانی،
فشار درون سینه ام را،
وقتی تو را تصویر می کنم،
در مخیله ام...

دوست دارم،
ببینمت،
مهم نیست کی،
یا کجا...
تنها

Sunday, June 28, 2009

feelings

sentimental, sensational, emotional...
call it whatever you want to...
i'll be it,
right at the moment...

Friday, June 26, 2009

moonbeam

stand up and face it although you're half dead,
try to remember though they've taken your head,
why we sleep fully dressed and rise only from bed...
who did this to us?
who did this to us?

so partial to memory the pearls of our dead
but where do we keep them? put them here by the steps.
while i climb to the top and i find where i am.
Them that can, do; them that can't...

Tuesday, June 23, 2009

windowpane

there's a deep prejudice in me,
outshines any reasons inside...

there's an infinite affection in me,
reflects every single signs outside...

there's an image of u in my mind,
keeps covering the secret scars...

Sunday, June 21, 2009

FEAR

باز هم گرفته ام...
مانند شب های پیش...
اصولا بشری سراغ ندارم که گرفته تباشد،
این روزها...
و چه زیادند وحشیان بشر نما...

سفری اجباری،
تحمیلی،
و مصلحتی،
شاید،
و نگرانی شدید پیش از سفر،
مثل همیشه،
تناقض بزرگ زندگی من،
که چگونه عاشقانه،
از سفر بیمناکم،
و قصه ی ماندن،
و دلبستن،
و در این ارتباط عینی درجا زدن،
را،
منفورانه می پرستم...

صحبت این ها نیست...
بحث "سجاد" است...
که امروز نیست...
و معلوم نیست،
که آیا هست؟
و اگر که آری،
چگونه؟
و یا،
کجا؟

و من،
همه را،
و حتی "سجاد" را،
رها می کنم،
به دستور صاحبان "نان"،
و "نمک"...
که شکم به آنان وابسته است،
و شرافت، به شکم...
و می روم که خوشنودی کاذبی،
از سلامتی ظاهری ام را برایشان ارمغان برم...
و خود از نان و نمک بیشتر بهره مند گردم...
و این وسط،
می ماند،
شرافتم،
تنها...
با خودش...

می ترسم،
برگردم و ببینم،
شرافتم نیست...
وای

Saturday, June 20, 2009

fredric, the poet

در این خلا زیبایی و در این بحبوحه ی نا امیدی، در جست و جوی مامنی برای لختی آسایش...
ناگهان به یاد داستان "فردریک، موش شاعر" افتادم...
داستان موش هایی که درون دیوار سنگی مزرعه ای بهار و تابستان را صرف یافتن آذوقه برای زمستانشان و تدارک برای دفاع در برابر حملات گربه و روباه می کنند...
همه مشغولند، جز فردریک...
فردریک، موش چاق و تنبل و منفور، نگران آذوقه نبود...
نگران گربه نبود...
نگران روباه هم نبود...
فردریک صبح ها گوش به باد می داد،
و ظهر ها چشم به آسمان می دوخت...
غروب افق را نظاره می کرد و شب ها،
فردریک شب ها غرق تفکر بود.
از ملامت ها خسته، و از تهدید ها آشفته نمی شد...
فردریک، شاعر بود...
بهار و تابستان گذشت، و پاییز فرا رسید و در پس آن،
زمستان...
زمستان سرد، رمق را از آنان دزدیده،
و آذوقه را به کمینه باقی گذاشته بود...
سرما و تشنگی، مرگ را به یادشان می آورد و بد تر از آن،
اندیشه ی مرگ را...
که اندیشیدن مرگ بالا ترین یاس هاست...
باد سرد بود و سکوت... و سکوت ادامه داشت با باد سرد...
که فردریک بیرون جست...
نگاهش را به تک تک همنوعانش دوخت،
و شروع کرد...
از گوشنوازی صدای باد، که در علفزار می پیچد، هنگام صبح...
از زیبایی ابر ها در آسمان ظهر، در رقابت با خورشید...
از سحر غروب و آمیختگی کبود و سرخ...
و از رمز شب و اسرار داستان های مگو...
از سبزی برگ درختان...
از صدای آواز گنجشکان...
از نهر روان...
و از کوه و دشت و هزاران...

اینگونه بود...
و فردریک، شاعر بود...
و شعر او،
امید بود،
و امید،
به تنهایی،
زندگی ست...

فردریک بخوان که زمستانی بس شدید پیش روست،
و بیم مرگ،
زندگی را ربوده...
بخوان

Friday, June 19, 2009

awareness

نمی دانم چه خواهد شد...
مدت هاست فرصت نوشتن ندارم...
و اندک مجال تفکر را از خواب عاریه می گیرم...
شاید فرصتی تباشد برای نوشتن،
که از لجظه های آتی به شدت بیمناکم...
هفته ای گذشت، آکنده از تلاطم...
و در بر گرفته از غبار...
و متاثر از غم و نا امیدی،
و منقوش با خون.

هراسی ندارم از مرگ...
نمی اندیشم به مرگ...
ایده ی مرگ را در قدرت زندگی و غرور و آزادی محو کردم...
و آماده ام...

هزینه ای که برای آزادی انسان باید پرداخته شود بیش از اینهاست.
و من و تو و او باید باشیم و این هزینه ها را تقبل کنیم...
تا خیل انسان ها به اندازه ی ارتفاعی که قطرات خون ما به پیمانه ی دانش می افزاید،
آگاه تر شوند.
و آگاه تر بزایند.
و آگاه تر بسازند و تربیت کنند...

آماده ام

Friday, June 12, 2009

desease

بیشتر نگران از آنانم که نا آگاهانه،
یا کم آگاهانه،
انتخاب غیر کرده اند،
و فردا روز،
با هر ناکامی،
و یا کم کامی،
چماق بر سر من خواهند زد،
که چرا و چگونه آنگونه بودم،
و این گونه نبودم،
و یا کمتر این گونه بودم...
این افراد آنقدر ناکامی چشیده اند،
که به آن خو گرفته اند
و می ترسند انتخاب کنند
که مبادا انتخابشان منتخب شود،
و نتوانند شکوه ها و گلایه های همیشگی خود را ادامه دهند.
من که راضیم.
نگرانیم از خودم نیست.
از مرض است

Wednesday, June 10, 2009

numb/tense

اخیرا زیاد مواجه اش شده ام
تهاجم افکار و گریز احساس را می گویم
و شاید بر عکسش است و من نمی فهمم

فضای کلی انتخابات و نگرانی از نا امیدی این خیل و موج،
نگاه های مشمیز کننده ی احمدی نژادی ها،
ژست های عاقل اندر سفیهی کروبی چی ها،
ناکامی هایی که خبر هایش بی امان و یکی پس از دیگری واردم می شوند،
شکنندگی ناشی از مرض عاطفی،
زخم زبان های اطرافیان که از زهر مار هم کشنده ترند،

همه با هم متحد شده و خالی ام می کنند.

با ابروانی گره شده، لب و لوچه ای آویزان و تشویشی وسط سینه ام،
به یکباره تنها می شوم،
و در دخمه ام محبوس.
و شاید تنها رفیقم خشمی باشد،
که سالهاست تصمیم به فرو خوردنش گرفته ام.

من می مانم و هیچی

Wednesday, June 3, 2009

they call it that name...

yeah...
beauty...
pure beauty...
pure, minimal beauty...

sitting and watching, but actually drowned in the infinite galaxy of beauty...
i believe i'm in a way, leading to something called L**E...

Sunday, May 31, 2009

indigestion

اگه این انتخابات تموم شه شاید یه دل و دماغی هم این وسط مسطا پیدا شه که از خودم بنویسم
فعلا که ذهن درگیر کار است و دل در کار یار
خوشمان آمد

Sunday, May 24, 2009

واریاسیون تنفر

آی بابا...
ديگه کار از ای بابا و مای گاد و يا حضرت فيل هم گذشته...

اخيراً به قدری از دسته ملّت پر ادّعاي جو گير، و روشن فکر های زمين گير، و کانديدا های مثلا روشن ضمير، و پول تو جيبي بخور و نمير ما تحتم تحت فشار تحتانيه که به سرم زده برم پيِ دراويش و کوتاه نکردن دايمي ريش و از مخ بيرون کردن پل تجريش و چسبیدن به عرق کيش ميش...

ملّت پر مدعاي بی فکر و بی مغز و بی مخ...
با داعيه ي ساليان دراز تمدن فرهنگ و ان و گه!
تقليد کننده های کور...
بی فرهنگ های بيشعور...
دانشجو های نادان وابسته به توبره و آخور...
ملّت هميشه درمانده و بدبخت و بيچاره و رنجور...
بکشيد و بخوريد و ريپ شويد، که الحق و ولانصاف و خدا وکيلی و تمام ضمايم به همراهه نون اضافه،
حقتونه...

Friday, May 22, 2009

supplication

i am cold...
cold inside...
hardly feel anything...
desperate about you...
to unite me...

i am weary...
outside me...
putting all the make over i can to get disguised...
as the one i never could be...
to attract you...

i can sleep for a thousand years...
to wake up in a land...
no one knows me...
including myself...
to be enabled to fall again...
in l**E...
may be...

then, there, would be a thousand dreams...
that would awake me...
all, from different colors...
made of tears...
of loneliness...

shine...
shine on me...
and glow me...
then, you can see perfectly...
all the things i've got...
to give you...
and only you...

shine...

Sunday, May 17, 2009

glimpse

3:06 am

woke up very normally...

there's a moment, exactly when you've just woken up,
that time stops...
and awaits you to command to flow again...

then, was i, watching where i am...
hundreds of thousands of land, evacuated laid upon my eyes...
no life, no hope, nothing...

there i concluded i have nothing to live on...

but, before i commit anything,
i just felt i like to sleep again...
and i did so...
and i lived so...

here i am now, looking at my whole future ahead of me...
i do not know what would happen if i...
didn't want to sleep on...

Saturday, May 16, 2009

lights

it hurts to feel...
it hurts to hear...
it hurts to face it...
it hurts to hide...
it hurts to touch...
it hurts to wake up...
it hurts to remember...
it hurts to hold on...

turn my head...

the hurt's relentless...

the hurt of emptiness...
the hurt of wanting...
the hurt of going on...
the hurt of missing...
the hurt is killing me...

turn my head...
Off...
forever...
turn it off...
forever...
off forever...
turn it off forever...

ever blind...

Monday, May 11, 2009

floating

در کتاب منظر پريده رنگ تپه ها نوشته کازوئو ايشي گورو دختر جوان دو رگه ژاپني- انگليسي که در تکاپوي زندگي آزاد در لندن نمي تواند اندرزهاي حکيمانه مادر خود را درک کند، رو به او مي کند و مي گويد؛ "آخر تو فکر مي کني به جز ازدواج و بچه پس انداختن، چيز مهم ديگري در زندگي نيست؟"

و مادر که پاسخش را نه براي فرزند پرشور و ياغي، که آرام براي خواننده کتاب زمزمه مي کند؛ "جرات نداشتم بهش بگويم نه، سر و تهش را که نگاه کني، چيز مهم ديگري نيست."

Thursday, May 7, 2009

mis-treated

talk to me...
you, that validate the concept of existence...
and rebuild the basis of immortality...
in four simple letters...
please talk to me...

you come from a land,
where i left too early,
without even knowing the truth about it...
and that is youth you bring, may be to share, may be with me...

you may don't even have the remotest idea
how much i like u,
to talk to me,
right now...

see?
i've been perfectly persuaded,
i'm not gonna see u again...
soon...

so,
just talk to me...
and let me get the most...
from the moment,
i expect the least...

Monday, May 4, 2009

non-typical L**E

i've found a bridge...
throughout many, possibly...
to leave the boundaries...
to enter the truth...

where there are things for sure...
the validity and existence...
of true nature of beauty...
and unmasked figures of absurdity...

cool sun, warm snow, and soft rock...
gathered to lie together in peace...
and unexpected harmony,
where chance plays it through silence...

where i can choose...
what is not chosen...
and i sure will...
the eternity, and one day...

eternity for you...
and one day for me...
to just be with you..
and watch your emptiness...
happily...

"boBe !"

Saturday, May 2, 2009

addiction to u

if the sky fall,
the oceans vanish,
the mountains collapse,
and all life extinct,
i know,
i am here...
every night...
to express myself,
in terms...
in which i almost suck...
occasionally...

Thursday, April 30, 2009

in-vain

there absolutely is no absolution.
and the fact is wrong itself...

what else do people need to see the paradox?
we live, breathe, walk, and even love paradoxically...
and yet try unbelievably to deny the fact...
that's retarded...
that's absolutely retarded...
oh...
shit...

Wednesday, April 29, 2009

longing...

birds, floating in the breeze, singing the revolutionary song of spring...
wheat, dancing in the northern fields...
ice, melting down in my brain...
camels playing rock'n roll...
gentle giants rest in peace...
and time, awaits me to go on... and i'm ready to leave them all here...
and go...

beauty is more than enough to satisfy a lonely man... a lonely mind...
but it's banned, captured... is being tortured by the beasts of time...
in the dungeons of this city...
savages... barbarians... fakes... unbelievers... fucking saints...

so, i will go, so far, so deep, so true...
in a place no shadow stabs his owner...
and no footprint plots a conspiracy...
and no agony persists drilling a mans heart...

where i can rest my body, down a tree, on the everlasting green grass...
and feel the freedom of my mind by picking up a yellow apple... and just looking at it...
there i will compose the symphony of wind... where sun will play the solo...

and all the legendary and mythology will join me... and will praise my will...
for i will be a legend myself then...
and that will be how i'll find my way to awe...
an immortal picture of the extremest simple mind...

there, going to be truly "boBe !"...

Monday, April 27, 2009

anti-humane

اگه می شد، همين الان، پا مي شدم با مشت مي کوبيدم روی ميز...
وسط همين دانشکده ی لعنتی
يه نعره از اعماق دلم مي کشيدم،
و نعره ی بعدی
شايد ده تا نعره مي زدم...

مشتمو از رو ميز ورمي دشتم،
و ميکوبيدمش تو صورت اولين آدمی که بهش مي رسم
و تو صورت بعدی هم همينطور
و بلا انقطاع، الی الاخرا
به طور قطع، و بدون استثنا، از همه متنفّرم
فقط از بعضيا کمتر...
در حال حاضر البتّه...
از همه ی اين حماقت های کنسانتره، همراه با بی توجّهي اعجاب انگيز، و کم هوشي مفرط با غرور بينهايت...
مدفون شده زيره کوهی از کثافت...

اجناس غیر انسانی می خوام
غیر آدم

Thursday, April 23, 2009

wasted hope

در میان باد

در راهرو تاریکی

و در چاه حسرت،

و شاید غبطه، کمی بهتر

می لرزم.

یاد گرفته بودم سرما را دوست بدارم

گرما را هم

فردا، تنها صعود خواهم کرد

تا شاید تنهایی هایم در ارتفاع کم وزن تر شوند

و یا از حضیضی، فقط به نظر نیایند، کمی بدتر

می دانم، و نمی دانم چه می جویم.

در امیدی به نظر بیهوده خود را گرفتار آرمان پیروزی حتمی خوبی بر بدی،

و دانسته های نسبی بر نادانی های ابدی ام کرده ام

تا شاید به نقطه ی مرجان برسم

که نفی اش کردم، دیروز...

لحظه ها را دوست دارم

به تنهايی زيبايند

در انتهای درّه ی بدبختی نيز می توان لحظه ای خنديد

و فقط در ان لحظه زندگی را چشيد

و باز هم خنديد.

شتر ها روان اند و روح مرا می درند

با نوای دلسايشان.

راه زيادی در پيش است تا مفهوم تضاد دريافته شود

که چگونه خود ازاری زيباست...

و چگونه زيبايی ای...

و همينطور راه درازی در پيش است تا بفهميم، و شايد زندگی

همان راه دراز فهميدن است و خودکشی همان از ابتدا نفهميدن

و يا به يکباره فهميدن!

ويا فهميدن يعنی خودکشی!

برنج هم زيباست.

زيبايی آفريدن هم زيباست.

آيا همه چيز زيباست؟

قدرت و درک زياد ميخواهد؟

کاش ميتوانستم نفرت را زيبا کنم

تا به زيبايی متنفّر شوم...

در تظاهر زيبايی ميروياندم،

تا متنفّر نشوم...

خود را زيبا کنم، تا تظاهر به تظاهر ديگران نکنم،

و متنفّر نشوم...

برنج زيبا بود...

*************

چند وقتی هست که حوصله ی عاشقی دارم و دلم، می خواهد.

گويا نماند، بر خلاف اسمش.

اگر ميماند شايد ديگر نبود،

ولی زيبا بود، و معصوم،

و زيبا...

و زيبايی هم آفريد، چند لحظه...

بود، و زيبا بود، و زيبايی آفريد...

ولی حوصله ی عاشقی ام را برد، و پس اش هم نياورد.

گفت هم که نخواهد آورد، ولی دو پهلو...

************

مغز من استعداد عجيبی در عادت کردن دارد!

و بعضا همين عادت ها، زيبا ميکنند چيزها را

و ياديدن بعزی زيبايی ها

عادت کردن ميخواهد...

تصنّع هم زيباست، و همينطور شرق...

و البتّه غرب...

امروز کمی زيبا بود.

نميدانم فردا چگونه خواهد بود.

دوست دارم زيبا باشد.

دلم ميخواهد...

خواستن زيبايی هم

کمی،

زيباست...