Wednesday, August 12, 2009

a very simple l**e...

احساس کسالت می کنم،
از بی تفاوتی ات،
شاید...
همه اش دنبالت هستم،
و تو،
حتی،
نمی دانی که نگاهم کنی.
پاسخم دهی،
یا ...
چه تفکرات مضحکی...

خوابت را دیدم،
خوابت را می بینم،
و آرامش می گیرم.
عموما...
و اشتیاقت را می بلعم.
کوتاه مدت...
آرامش بخش هستی.
و این تازه نقطی ای از صفحه ی خوبی های تو ست.
زیبایی.
بسیار زیبا...
من کی توانسته ام نفی اش کنم؟

دوست دارم تو را به تن کنم
و تو نیز مرا بپوشی،
و با هم به خواب رویم.
و صبح ها،
خیلی زود،
قبل از طلوع خورشید،
بیدار شویم،
و ملبس به یکدیگر،
کاملا بیتفاوت به شفق،
به هم فکر کنیم.
تا جایی که، خورشید
از جاه طلبی اش،
و حسرت ذهن تو،
دیگر نتواند برآید...
بله، خورشید هم بی تو جلوه ندارد،
با اینکه دو حرف،
از تو،
بیشتر دارد...

ازم پرسیدی،
کی بر خواهم گشت،
و من در آن لحظه،
تصورت کردم،
هنگامی که جویای منی،
و من بر می گردم،
و تو خوشحال...
براستی،
یک مرد،
چیزی بیش از این می خواهد؟
جوابش را می دانی؟
برایت خواهم گفت که "نه"...

شاید روزی عاشقم شوی.
دوست دارم،
روزی عاشقم شوی...
خیلی...
کاش،
بشوی

No comments:

Post a Comment