Wednesday, August 19, 2009

ماندم... ...بی دل

می دانی چه شد؟
آری، تو می دانی. تو خوب، می دانی.
که گذشت...
کلمه ای که هر حرفش،
با عذابی دلخراش،
و اندوهی وزین،
و هزاران حس نا شناخته،
و عاصی،
از انگشتانم بیرون می زند
و دیدنش،
چشمانم را می سوزاند،
و مفهومش،
قلبم را،
آنچه را که هنوز،
در خلا سینه ام مانده،
و از فشار،
و درد،
بزودی خواهد گسیخت،
و خواهد مرد،
می سوزاند...
بله محبوب من.
گذشت...

نمی دانم قلبم،
چند بار دیگر می تواند تکرارش را تحمل کند،
اما باکی نیست.
دیگر،
باکی،
نیست...
چرا که گذشت...

ذهن خسته ام،
حافظه ی مریضم،
هر چه را به نسیان بفروشند،
چشمانت را،
معصومیت نگاهت را،
به کدام بها می توانند مبادله کنند؟
آری، رهایی وجود ندارد،
جز با تصور نگاه تو،
و از تصور نگاهت،
مرا،
مگر گریزی هست؟
اینچنین است،
دلداده ی من،
چرا که گریزی نیست

برای تویی،
که،
در سپیدی طلوع گم می شدی،
از پاکی،
و نور خورشید را،
نوازش می کردی،
باد بر تو سوار،
و آب از تو عبور می کرد،
تاریک ترین،
و سیاه ترین تکه ی زندگی ات،
شاید،
بودم...
و صبح ها،
تنها،
از شدت اشتیاق،
نازنینم،
و از درد،
به خود می پیچیدم،
و خواهم پیچید،
تا ابد،
شاید،
از دوریت،
آری نازنین من،
اشتیاق تو،
چرا که،
عادت کرده ام به همنشینی با غروب،
. سایه ها..

برو،
به سلامت،
که مهتاب، فرا می خواندت.
و مهتاب کجا و
...

No comments:

Post a Comment