Monday, July 27, 2009

a remedy, worse than the disease...

عجیب است...
نیست؟
چرا...
غریب حتی...
چون لغتش را دوست دارم...
شاید...
هر دو با هم هم،
شاید...

در یک هجوم عجیب،
و حتی شاید غریب،
و بطوری که مخیله ام از درک چون و چرایش عاجز است،
یعنی بسیار ناگهانی،
و غافلگیرانه،
شاید،
گرفته شدم...
به شدت...
و عمیق...

خواستم همه را بگذارم،
با تمام زیبایی هایشان،
و نازیبایی های جذابشان،
و حتی غیر جذابشان،
و بروم...
اینبار،
نه خیلی دور...
در حد چند کوچه و خیابان...
و تنها شوم.
من بمانم،
و خودم...
آنچه همیشه گریزانش بودم،
و الان به دنبالش...
آنجا،
در یک جای تاریک،
و کمی خنک،
و خلوت،
مسلم،
وقتی نسیم عصر به صورتم می خورد،
و من نمی دانم از سرما،
یا فوران احساسات،
اشکم بدور چشمم جمع می شود،
ولی پایین نمی آید،
مثل همیشه،
شاید دلم نوایی هم بخواهد...
نوا خوب است...
و من دوستش دارم.

هر چه است،
نازنینم،
همه اش همان است...
نازنینم

Saturday, July 18, 2009

عدالت در منظر یک ذهن مریض و دیالکتیک و در روزی بَس معمولی

لدنیا پر از ضد و نقیض و بی عدالتی ست. به نظرم بزرگترین دروغی که در تاریخ بشر ثبت شده (و یا هم نشده) و همین طور بزرگترین ظلمی که ادیان و مذاهب و فرمانروایان و ضمایم و مخلفات و نان های اضافی شان به مردم روا داشته اند پر از عدل جلوه دادن دنیا و خالقش و خودشان و خلاصه کل سیستُم بوده است. (جلل خالق!) چطور ممکن است آخر؟
من از هزاران هزار نفر بلندتر، لاغر تر، دماغ گنده تر (وقتی کاریش نمی شود کرد بهتر است مه القا کنیم گنده اش خوب است)، پر مو تر، باهوش تر، جذاب تر، تو دل برو تر، سکسی تر و غریب تر(این دیگر چه جور صفتی است؟) هستم، و هزاران نفر هم نسبت به من همین وضع را دارند (در نهایت فروتنی عرض کردم) و مشکل اینجاست که چون کسی نیست که همزمان بلند ترین، لاغر ترین، دماغ گنده ترین، پر مو ترین، با هوش ترین، جذاب ترین، تو دل برو ترین، سکسی ترین و غریب ترین (عجب صفتی ست انصافا!) آدم روی زمین باشد، من مجبورم برای حفظ وجهه ی ایده آلیستی خودم هم که شده غضه و حسرت تک تک آن هزاران نفر بهتر را بخورم! در حالی که اگر سیست( ُ )م عادلانه بود، همهی ما برابر می بودیم، و یا حد اقل و در صورت پذیرفتن کمی شیطنت از نوع "خداییَش" همه ی آن "ترین" ها در یکی دو نفر جمع می شد تا من به جای هزاران، غصه ی یکی دو تا را بخورم و دیر تر پیر شوم.
سال پیش خبر رسید که دختر خاله ی مایه دار تر مان (آن یکی هم در حد کمتر نامحدودی مایه دار تشریف دارند) موفق به کسب رتبه ی هفت کنکور سراسری گردیده اند!
از آنجا که هیچی نباشد فامیل هستند و موفقیت ایشان بایستی مایه ی افتخار سر بلندی ما دون پایگان و خرده ریزه های فامیل باشد، من به شدت دچار احساس ناراحتی کمی تا قسمتی توام با بدبختی شده ام! کمی از این قضیه به خاطر "بیش از حد" بودن موفقیت او ست. (در واقع در این مقوله معیار برای موفقیت رتبه ی کنکور اینجانب است که حول و حوش نود عدد بیشتر است!) ولی بیشتر ناراحتی ام از عدم بهره مندی ام از حس سربلندی و افتخار فوق الذکر است. آخر مرا چه شده؟
بعضا به این فکر کی افتم که اگر یک ماشین زمان داشتم، می گشتم و اولین خرزن تاریخ را یافته و به او تجاوز می کردم، سپس رویش بنزین ریخته و آتشش می زدم و سپس به بقایای میت او باز تجاوز می کردم. (عینهو کاری که باید با این کارکنان صدا و سیما این روز ها انجام داد) تا درس عبرتی می ساختم برای باقی خرزنان پیرو راه آن مرحوم، چرا که همه ی بدبختی من به گردن این خرزن هاست. (باید این ایده را ده میلیون دلار به اسپیلبرگ و رفقایش بفروشم تا یک تریلوژی ای چیزی در مایه های سای فای، اسلشر، فیلم نوآر ازش در بیاوردند)
چطور است که من نمی توانم همزمان بهترین پیانیست، ویولونیست، بسکتبالیست، تنیسور، بیلیارد باز، معمار، عکاس، مهندس سیست( ُ )م، پزشک و خیلی چیزهای دیگر در دنیا باشم؟ کمی بزرگ شد، در شهر و یا حتی در محله؟ بله، برای این که همیشه کسی هست که یکی از این مقوله ها را کنار می گذارد و به بقیه می پردازد. و بد بختانه اینکه همیشه کسی هم هست که یکی دیگر را کنار می گذارد و بد بختانه تر اینکه این روند تا آخر ادامه دارد. اینجاست که به خرزن ماجرا می رسیم که کل زندگیش دارد خر یک پیز را می زند و طبعا موفقیت او در یک سال (در بهترین حالت) ده برابر موفقیت من خواهد بود! تازه به آن سرخوردگی های ناشی از عقب ماندگی ها و ملامت ها و سرزنش ها و نگاه های پرسش گر و جست و جو گر و تحقیق گر و تحقیر گر (آخر اسم فاعل بود رسما) را هم اضافه کنید و ببینید از توی آن چه در می آید (که من هستم البته) ...
آیا من اشتباه کرده ام که به دنبال تمام علایق خودم هستم؟ یا آن یارو "خرزن ماجرا" اشتباه کرده است که به موفقیت می رسد؟
نخیر جانم، همه اش تقصیر همان عدل است که با کمال بی عدالتی و از فرط عدالت مرا به حضیض سر خوردگی از عدم کامیابی و نا امیدی از نبود کلی عدالت و احساس بد بختی از موفقیت این دختر خاله و مکر و فریب این جهان پتباره و در نهایت وقاحت آن خرزن بد قواره کشانده است.

اِی داد

Thursday, July 16, 2009

conceptual agitation

اکثر تشویش هایی که می شناسم،
امشب،
الان،
مهمانم هستند...
جالب است که همه شان،
وقتی جمع اند،
آرامش بخش هم هستند...

لبخند تلخی دارم،
و لین به خاطر توست...
که دیگر دور شده ای،
و به این زودی ها بهت نخواهم رسید...
شاید...
هر قدر سریع بدوم...
شاید...
در واقعیت،
بودی،
یکی دو ماه بود،
خودت گفتی...
و من شاد بودم،
از نادانیم...

مانند این فیلم ها،
که زیاد دیده ام،
می خواهمت...
امیدم به بی وفایی توست...
و آرزویم به غیر محتمل ترین شانس های ممکن،
آویزان است...
شاید...

دیشب، تمام غصه هایم را مصرفت کردم...
خواهمت دید...
و نگاهت،
خواهم کرد...
زیاد...
خوب است...
و امید بخش...
امید به بی وفایی ات دارم...
و نگاه خود...
که،
شاید...

مثل این فیلم ها...
که بعد از سال ها،
خواهی فهمید،
که،
عاشقت بودم...
و نه من،
و نه تو،
نیستیم که خوشحالیم،
بلکه تماشاچی است...
و حیف،
که نیست...

با این خیال هم سرگرمم...
شاید،
و امیدم،
هنوز،
به بی وفایی توست...
و نگاه های خودم

Friday, July 10, 2009

tri-state

سفر را با ترسش،
دوست دارم،
و ندارم.

اسکان را با تو،
دوست ندارم،
و دارم.

پویایی را بدونت،
دوست ندارم،
وندارم

Thursday, July 2, 2009

ستوده

بهار بود...
یا تابستان...
همه جا سبز بود...
از رویش بی سابقه ی درختان...
او هم بود...
سبز بود...
ریشه دوانده بود...
طویل...
مانند خیلی...

خرداد بود...
یا تیر...
او بود...
سوار بر اسبش...
درامتداد زنجیر سبزی،
که تا چشم کار می کرد بود...
و حتی مغز...
طویل...
همه جا...

بیست و سوم بود.
خرداد بود.
این را درست یادم است.
او هم بود...
هنگامی که تبر دست گرفتند،
فرومایگان دد منش،
و بنا گذاردند،
به زدن ریشه ها...
و او هم بود،
و ریشه داشت...
طویل...

نمی دانم کِی بود...
ظهر بود یا صبح...
و یا شب...
او نبود...
اسمش بود،
اما خودش...
معلوم نبود...
مادرش "چشم" براه "چشمانش"،
پدرش نگران از ریشه و ساقه اش،
و اسبش بی سوار، چابک سوارش، بود...

او،
حمید بود...
حمید "است"،
و هست...
هر جند امیدوارانه...
عموزاده خلیلی