Monday, July 27, 2009

a remedy, worse than the disease...

عجیب است...
نیست؟
چرا...
غریب حتی...
چون لغتش را دوست دارم...
شاید...
هر دو با هم هم،
شاید...

در یک هجوم عجیب،
و حتی شاید غریب،
و بطوری که مخیله ام از درک چون و چرایش عاجز است،
یعنی بسیار ناگهانی،
و غافلگیرانه،
شاید،
گرفته شدم...
به شدت...
و عمیق...

خواستم همه را بگذارم،
با تمام زیبایی هایشان،
و نازیبایی های جذابشان،
و حتی غیر جذابشان،
و بروم...
اینبار،
نه خیلی دور...
در حد چند کوچه و خیابان...
و تنها شوم.
من بمانم،
و خودم...
آنچه همیشه گریزانش بودم،
و الان به دنبالش...
آنجا،
در یک جای تاریک،
و کمی خنک،
و خلوت،
مسلم،
وقتی نسیم عصر به صورتم می خورد،
و من نمی دانم از سرما،
یا فوران احساسات،
اشکم بدور چشمم جمع می شود،
ولی پایین نمی آید،
مثل همیشه،
شاید دلم نوایی هم بخواهد...
نوا خوب است...
و من دوستش دارم.

هر چه است،
نازنینم،
همه اش همان است...
نازنینم

No comments:

Post a Comment