Saturday, July 18, 2009

عدالت در منظر یک ذهن مریض و دیالکتیک و در روزی بَس معمولی

لدنیا پر از ضد و نقیض و بی عدالتی ست. به نظرم بزرگترین دروغی که در تاریخ بشر ثبت شده (و یا هم نشده) و همین طور بزرگترین ظلمی که ادیان و مذاهب و فرمانروایان و ضمایم و مخلفات و نان های اضافی شان به مردم روا داشته اند پر از عدل جلوه دادن دنیا و خالقش و خودشان و خلاصه کل سیستُم بوده است. (جلل خالق!) چطور ممکن است آخر؟
من از هزاران هزار نفر بلندتر، لاغر تر، دماغ گنده تر (وقتی کاریش نمی شود کرد بهتر است مه القا کنیم گنده اش خوب است)، پر مو تر، باهوش تر، جذاب تر، تو دل برو تر، سکسی تر و غریب تر(این دیگر چه جور صفتی است؟) هستم، و هزاران نفر هم نسبت به من همین وضع را دارند (در نهایت فروتنی عرض کردم) و مشکل اینجاست که چون کسی نیست که همزمان بلند ترین، لاغر ترین، دماغ گنده ترین، پر مو ترین، با هوش ترین، جذاب ترین، تو دل برو ترین، سکسی ترین و غریب ترین (عجب صفتی ست انصافا!) آدم روی زمین باشد، من مجبورم برای حفظ وجهه ی ایده آلیستی خودم هم که شده غضه و حسرت تک تک آن هزاران نفر بهتر را بخورم! در حالی که اگر سیست( ُ )م عادلانه بود، همهی ما برابر می بودیم، و یا حد اقل و در صورت پذیرفتن کمی شیطنت از نوع "خداییَش" همه ی آن "ترین" ها در یکی دو نفر جمع می شد تا من به جای هزاران، غصه ی یکی دو تا را بخورم و دیر تر پیر شوم.
سال پیش خبر رسید که دختر خاله ی مایه دار تر مان (آن یکی هم در حد کمتر نامحدودی مایه دار تشریف دارند) موفق به کسب رتبه ی هفت کنکور سراسری گردیده اند!
از آنجا که هیچی نباشد فامیل هستند و موفقیت ایشان بایستی مایه ی افتخار سر بلندی ما دون پایگان و خرده ریزه های فامیل باشد، من به شدت دچار احساس ناراحتی کمی تا قسمتی توام با بدبختی شده ام! کمی از این قضیه به خاطر "بیش از حد" بودن موفقیت او ست. (در واقع در این مقوله معیار برای موفقیت رتبه ی کنکور اینجانب است که حول و حوش نود عدد بیشتر است!) ولی بیشتر ناراحتی ام از عدم بهره مندی ام از حس سربلندی و افتخار فوق الذکر است. آخر مرا چه شده؟
بعضا به این فکر کی افتم که اگر یک ماشین زمان داشتم، می گشتم و اولین خرزن تاریخ را یافته و به او تجاوز می کردم، سپس رویش بنزین ریخته و آتشش می زدم و سپس به بقایای میت او باز تجاوز می کردم. (عینهو کاری که باید با این کارکنان صدا و سیما این روز ها انجام داد) تا درس عبرتی می ساختم برای باقی خرزنان پیرو راه آن مرحوم، چرا که همه ی بدبختی من به گردن این خرزن هاست. (باید این ایده را ده میلیون دلار به اسپیلبرگ و رفقایش بفروشم تا یک تریلوژی ای چیزی در مایه های سای فای، اسلشر، فیلم نوآر ازش در بیاوردند)
چطور است که من نمی توانم همزمان بهترین پیانیست، ویولونیست، بسکتبالیست، تنیسور، بیلیارد باز، معمار، عکاس، مهندس سیست( ُ )م، پزشک و خیلی چیزهای دیگر در دنیا باشم؟ کمی بزرگ شد، در شهر و یا حتی در محله؟ بله، برای این که همیشه کسی هست که یکی از این مقوله ها را کنار می گذارد و به بقیه می پردازد. و بد بختانه اینکه همیشه کسی هم هست که یکی دیگر را کنار می گذارد و بد بختانه تر اینکه این روند تا آخر ادامه دارد. اینجاست که به خرزن ماجرا می رسیم که کل زندگیش دارد خر یک پیز را می زند و طبعا موفقیت او در یک سال (در بهترین حالت) ده برابر موفقیت من خواهد بود! تازه به آن سرخوردگی های ناشی از عقب ماندگی ها و ملامت ها و سرزنش ها و نگاه های پرسش گر و جست و جو گر و تحقیق گر و تحقیر گر (آخر اسم فاعل بود رسما) را هم اضافه کنید و ببینید از توی آن چه در می آید (که من هستم البته) ...
آیا من اشتباه کرده ام که به دنبال تمام علایق خودم هستم؟ یا آن یارو "خرزن ماجرا" اشتباه کرده است که به موفقیت می رسد؟
نخیر جانم، همه اش تقصیر همان عدل است که با کمال بی عدالتی و از فرط عدالت مرا به حضیض سر خوردگی از عدم کامیابی و نا امیدی از نبود کلی عدالت و احساس بد بختی از موفقیت این دختر خاله و مکر و فریب این جهان پتباره و در نهایت وقاحت آن خرزن بد قواره کشانده است.

اِی داد

No comments:

Post a Comment