Wednesday, October 20, 2010

مردی که "اکنون" نداشت

از هر آنچه، هر آنکه می شناخت، او کمینه تجمع گرا بود،
آیا بازش می داشت اگر تلاش کند او را منصرف کند؟

ترانه های کهن، نوای ابدی مینوازند،
و ترانه های سنتیمنتال، به یاد دوستانش می برند.
همان است، که هست: می توان همه را رها کرد.
و از خود می پرسید: آیا به تخمش هم هست؟

هنگام رانندگی در شب، چراغ های خیابان را چون دروازه هایی می دید،
دروازه هایی به درون انبار هایی پر، پر از هیچ.
متوجه نبود که صد ها بار تلاش کرده بود که همان چراغ ها را،
در روز هم،
منوّر ببیند

Thursday, October 14, 2010

the tale of a man with an impersonal vision about what was supposed to be called his life

All his life he was trying to place himself in situations which he was prepared for. Descisions, judgments, evaluations, were all subjects to his practice.
He was quite successful indeed...
All he was missing, was that all life, is just a matter of tense...