Tuesday, July 20, 2010

اسلو موشن

شب، آسفالت طوسی هم سیاه است، چه برسد به خورشید زرد،
خط های سفید جاده یکی یکی در میان چرخ های اتوموبیل ارّه شده و بیرون می روند،
و من، مسموم از الکل کشنده ی مشروبی گوارا و در جنگی شیرین ولی نافرجام جگر با زهر،
غرق در انگاره ای به رنگ همان آسفالت زیر پایمان به سمت خانه ای که نه آنِ من است و نه تو و نه صاحبش غرش کنان می تازیم.
هجوم یکباره ی افکار بی تناسب، ناشی از اضطراب های شبانه روزی و ملامت های گذشته،
و نیافتن پناهگاهی از شر خود در سرعت صد و بیست کیلومتر بر ساعت،
و تصویر دو سوسک قهوه ای غول پیکر در حال تولید مثل در حیاط خانه ای که شاید به سمتش می رانیم،
لاجرم عضلات گردنم را به سمت تو می فشارد و تصویر بی هویتی ام را در پیچ های مغز خونی، و هورمون سفید مترشح از آن محو می کند.
تصویر گنگ مغزم برایم نا آشناست و شاید برای همین است که لبخندی چشمانم را باریک تر می کند.
دیگر دیر شده است، سه پدال و دیگر ضمایم خاکستری، و همان آسفالت اینبار سیاه رنگ و البته صدا هایی نامفهوم و طبعا متشنج، التزام را ملزم جلوه می دهد.
و اینگونه شد که تو به تاریخ فانتزی صورتی رنگ من پیوستی و من در سقوط به اعماق چاله ی بنفش بی انتهایی رها شدم
بدون ترمز

Tuesday, July 13, 2010

ماجرای بسیار هیجان انگیز من در کافه تریای دانشگاه

اوایل صبح است و در گوشه ی کافه تریای دانشگاه منتظر صبحانه ای که معمولا در خانه می خورم و امروز با بی حوصلگی مفرطی نخورده ام نشسته ام. البته نه در گوشه ی گوشه اش، کمی آن ور تر.
دختر نسبتا خوش لباسی توجه ام را جلب می کنم. خرید می کند و نیم نگاهی هم به من می اندازد و می رود.
املت با آب پرتغال سفارش داده ام. با اینکه بشدت احساس بی میلی می کنم ناگزیرانه صبحاه را بر خودم واجب می دانم.
صدای کولر های کافه تریا صدایی است که باید به دقت به آن گوش داد تا به مغشوش بودنش پی برد. شاید سردرد خفیفم مال همین است.
به یاد ناخن گیرم می افتم. خراب شده است. با قیچی درست نمی توانم ناخن هایم را کوتاه کنم. از ناخن بلند خیلی بدم می آید. با ته مداد پشت سرم را می خارانم.
همیشه برایم سوال بوده که پسری با این ضاهر چرا در کافه تریای دانشگاه پادویی می کند؟ درک نسبتا قابل قبولی از مد دارد و در نتیجه هوش نسبتا قابل قبولی.
دانشجوی دیگری دارد کره با پنیر یا یک همچون چیزی می خورد. تصمیم می گیرم دوستش نداشته باشم. بخاطر لباسش. نه، بخاطر طرز حرکت دادن دست ها وتنه اش. خوشم نیامد.
به دغدغه هایم فکر می کنم. از دیروز به برنامه ای که به ناچار و ناگهان برایم تغییر کرد فکر می کنم. در پی انگیزه های قوی تر و دلایل دلخوشکنک تری برای پی گیری آن هستم. به نظر می رسد تا آن موقع مه چیزی بیابم باید طبق آنچه قبلا باور داشتم رفتار کنم. حرکت های ناگهانی و یا عدم حرکت های آنچنانی ضربه های کشنده ای به من وارد کرده اند. یا نکرده اند؟
یک جمله را خط زدم... الان دیگر یادم هم نمی آید که چه بود...
یکهو خاطره ی مشاجره ی تاکسی ران با زنی را که شاید مربوط به سه سال پیش است به ذهنم می رسد. به خاطر کلمه ی "ولی نعمت" است. خودم را در آن مکان تصور کرده ام. بخاطر یک املت.
صبحانه ام حاضر شد،
همین