Monday, February 14, 2011

Built Then Burnt (Hurrah! Hurrah!)




Dear brothers and sisters
dear enemies and friends

Why are we all so alone here
All we need is a little more hope, a little more joy
All we need is a little more light, a little less weight, a little more freedom.
If we were an army, and if we believed that we were an army
And we believed that everyone was scared like little lost children in their grown up clothes and poses
So we ended up alone here floating through long wasted days, or great tribulations.
While everything felt wrong
Good words, strong words, words that could've moved mountains
Words that no one ever said
We were all waiting to hear those words and no one ever said them
And the tactics never hatched
And the plans were never mapped
And we all learned not to believe
And strange lonesome monsters loafed through the hills wondering why
And it is best to never ever ever ever ever ever ever ever ever ever wonder why
So tangle - oh tangle us up in bright red ribbons!
Let's have a parade
It's been so long since we had a parade, so let's have a parade!
Let's invite all our friends
And all our friends' friends!
Let's promenade down the boulevards with terrific pride and light in our eyes
Twelve feet tall and staggering
Sick with joy with the angels there and light in our eyes
Brothers and sisters, hope still waits in the wings like a bitter spinster
Impatient, lonely and shivering, waiting to build her glorious fires
It's because of our plans man; our beautiful ridiculous plans
Let's launch them like careening jetplanes
Let's crash all our planes in the river
Let's build strange and radiant machines at this jericho waiting to fall

Thursday, February 3, 2011

انعکاس: واقعیت در رویا، رویا در واقعیت

قسمتی از صورتش را در آینه ی ماشین خاکستری، که در جاده ی خلوتی پیش می رفت می دید. لحظه ای بعد، تصویر لبخندی به وسعت کرانه ی چشمهایش. جاری شدن لذت توام با هیجان درونش را حس کرد. پخش شدن گرمای چگال، و مسطح شدنش در سطح پوست، و مو های دست و پا. چارپوب پنجره ی همان ماشین خاکستری، و کوچه ای به ظاهر بی انتها که به پایین سرازیر می شد. خانه های حد اکثر دو طبقه ی آجری در دو طرف آن و تیر چراغ برقی که نمی شد رنگش را از دیوار کنارش تشخیص داد، و شبح سیاهی که با سری افکنده، کیفی در دست دور می شد. هر دم بر تیرگی و مه آلودگی کوچه افزوده می شد. ولی نه مه ساده ی صبحهای پاییز، که محو شدگی تدریجی خودخاسته ای که نقاش به تابلو می دهد. سردی تصویر، تمام گرما را، مانند اسفنجی خشک، از موها، پوست و همه جایش دزدید و در خود باد کرده اش نگه داشت.گرمای متمرکزی که از آن به سرمای گسترده نیز تعبیر می شود. او دیگر رفته بود...

همین سرما بود که از خواب بیدارش کرد و برآنش داشت که پنجره ی پشت سرش را بیشتر ببندد. با چشمانی به زخمت نیمه باز و پیشانی پر چروک، در حالی که تلاش می کرد با کمترین هزینه ای پتویش را رویش حفظ کند، ساعت را جست. چشمانش را دوباره بست و در خود خزید. نفس عمیقی کشید و حبسش کرد. چند ثانیه بعد از دماغش رهایش کرد. چشمانش را کمی فشرد و بین ابروانش چین افتاد. سوراخ های دماغش در واکنشی همزمان به بازدمی دیگر و همان محرکی که چشمانش را فشرده و پیشانی اش را چین انداخته بود گشاد شدند. چند ثانیه بعد صورتش حالت طبیعی اش را باز یافت. دهانش رفته رفته کمی باز شد و نفس هایش منظم. دستش، که در تمام این مدت مشت شده بود، اکنون آرام رها شده بود. ساعت زنگ زد. چشمتنش فشرده شدند و پیشانیش در هم رفت. ساعت زنگ می زد.

شیر را در کاسه، روی خرده حبوبات ریخت. روی دستشویی نشست و چشمانش را بست. یک جوراب را به یک پایش کرد و کفشش را هم به همان پا. از پشت صندلی ها و میز و گلدان رویش به سختی توی آینه پیدا بود، با این حال به این وضع عادت داشت. با دستی که کیفش را نگه داشته بود، در را بست و یک دور کلید را چرخاند.

در راه مدام به سوسک های بزرگ و متوسط و قهوه ای رنگی که ممکن بود موقع برگشت در خانه مواجه شان شود فکر می کرد. پا هایشان را مجسم کرد، که چطور گوشتی و پوشیده از مو های کوتاه است. از سوسک ها نفرت داشت.