Thursday, April 23, 2009

wasted hope

در میان باد

در راهرو تاریکی

و در چاه حسرت،

و شاید غبطه، کمی بهتر

می لرزم.

یاد گرفته بودم سرما را دوست بدارم

گرما را هم

فردا، تنها صعود خواهم کرد

تا شاید تنهایی هایم در ارتفاع کم وزن تر شوند

و یا از حضیضی، فقط به نظر نیایند، کمی بدتر

می دانم، و نمی دانم چه می جویم.

در امیدی به نظر بیهوده خود را گرفتار آرمان پیروزی حتمی خوبی بر بدی،

و دانسته های نسبی بر نادانی های ابدی ام کرده ام

تا شاید به نقطه ی مرجان برسم

که نفی اش کردم، دیروز...

لحظه ها را دوست دارم

به تنهايی زيبايند

در انتهای درّه ی بدبختی نيز می توان لحظه ای خنديد

و فقط در ان لحظه زندگی را چشيد

و باز هم خنديد.

شتر ها روان اند و روح مرا می درند

با نوای دلسايشان.

راه زيادی در پيش است تا مفهوم تضاد دريافته شود

که چگونه خود ازاری زيباست...

و چگونه زيبايی ای...

و همينطور راه درازی در پيش است تا بفهميم، و شايد زندگی

همان راه دراز فهميدن است و خودکشی همان از ابتدا نفهميدن

و يا به يکباره فهميدن!

ويا فهميدن يعنی خودکشی!

برنج هم زيباست.

زيبايی آفريدن هم زيباست.

آيا همه چيز زيباست؟

قدرت و درک زياد ميخواهد؟

کاش ميتوانستم نفرت را زيبا کنم

تا به زيبايی متنفّر شوم...

در تظاهر زيبايی ميروياندم،

تا متنفّر نشوم...

خود را زيبا کنم، تا تظاهر به تظاهر ديگران نکنم،

و متنفّر نشوم...

برنج زيبا بود...

*************

چند وقتی هست که حوصله ی عاشقی دارم و دلم، می خواهد.

گويا نماند، بر خلاف اسمش.

اگر ميماند شايد ديگر نبود،

ولی زيبا بود، و معصوم،

و زيبا...

و زيبايی هم آفريد، چند لحظه...

بود، و زيبا بود، و زيبايی آفريد...

ولی حوصله ی عاشقی ام را برد، و پس اش هم نياورد.

گفت هم که نخواهد آورد، ولی دو پهلو...

************

مغز من استعداد عجيبی در عادت کردن دارد!

و بعضا همين عادت ها، زيبا ميکنند چيزها را

و ياديدن بعزی زيبايی ها

عادت کردن ميخواهد...

تصنّع هم زيباست، و همينطور شرق...

و البتّه غرب...

امروز کمی زيبا بود.

نميدانم فردا چگونه خواهد بود.

دوست دارم زيبا باشد.

دلم ميخواهد...

خواستن زيبايی هم

کمی،

زيباست...

No comments:

Post a Comment