Sunday, June 21, 2009

FEAR

باز هم گرفته ام...
مانند شب های پیش...
اصولا بشری سراغ ندارم که گرفته تباشد،
این روزها...
و چه زیادند وحشیان بشر نما...

سفری اجباری،
تحمیلی،
و مصلحتی،
شاید،
و نگرانی شدید پیش از سفر،
مثل همیشه،
تناقض بزرگ زندگی من،
که چگونه عاشقانه،
از سفر بیمناکم،
و قصه ی ماندن،
و دلبستن،
و در این ارتباط عینی درجا زدن،
را،
منفورانه می پرستم...

صحبت این ها نیست...
بحث "سجاد" است...
که امروز نیست...
و معلوم نیست،
که آیا هست؟
و اگر که آری،
چگونه؟
و یا،
کجا؟

و من،
همه را،
و حتی "سجاد" را،
رها می کنم،
به دستور صاحبان "نان"،
و "نمک"...
که شکم به آنان وابسته است،
و شرافت، به شکم...
و می روم که خوشنودی کاذبی،
از سلامتی ظاهری ام را برایشان ارمغان برم...
و خود از نان و نمک بیشتر بهره مند گردم...
و این وسط،
می ماند،
شرافتم،
تنها...
با خودش...

می ترسم،
برگردم و ببینم،
شرافتم نیست...
وای

No comments:

Post a Comment