Sunday, October 4, 2009

یک داستان خیلی کوتاه

از شهر اومده بود
خيلی وقت بود که توی ده بود
شايد ده سال، يا حتّی بيشتر
رو زمين کار می کرد
از صبح تا عصر
بيل می زد، کلنگ می زد، و گاو آهن می کشيد.
و عصر ها هميشه تو خونه ش، نور شمع، تا بعد از نيمه شب.

خيلی وقت بود که توی ده بود...

يه روز خيلی گرم،
که مثل هميشه مشغول بود،
کلنگشو تا پشت سرش برد بلا،
و يکهو،
خورشيد از تابيدن دست کشيد.
باد ايستاد
زمين متوقف شد.

فقط مورچه ها بودند که کمتر از دو متر زير کلنگ، به هر دری ميزدند تا جونشونو نجات بدن
و جونشونو نجات دادن،
و مرد ناگهان فهمید،
و همه چيز به وضع طبيعيش برگشت،
خورشيد، باد و زمين...
و مرد ديگه ونجا نبود،
فقط کلنگ بود و يه سری مورچه...

ديگه، خيلی وقت بود که توی ده بود

No comments:

Post a Comment