Monday, August 31, 2009

سینما پارادیزو

چقدر که تنهاش جواب می ده، جمعیش نمی ده. آخرش ولی می دونی چجوریه؟ می آی خونه، لباساتو در میاری، چراغا رو می خوای روشن کنی، ولی دلت نمی اد. شبه دیگه، قراره تاریک باشه دیگه! همونجوری لخت می افتی رو تخت. مثلا خیره می شی به سقف، یه کم طول می کشه تا چشمات به تاریکی عادت کنه و ترک های سقف رو تشخیص بدی. دنبالشون می کنی. ترک هارو...
بعضی از ترک ها به هم می رسن و با هم یه جا تموم می شن... بعضی ها هم همونجوری می رن و یهو تموم می شن. بعد به این فکر می کنی امروز تو هم مثل اون ترک تنها، رفت و تموم شد. بعد یهو می بینی که شاید تمام زندگیت همون ترک تنها بودی و هستی. بعد یه لبخند تلخ می زنی و سرت رو واسه خودت تکون می دی... پا می شی زیر کتری رو روشن می کنی که یه قهوه درست کنی و بر می گردی لپ تاپ رو روشن می کنی و تایپ می کنی...
و این می شه مازوخیسم زندگی من... کل رفتارم خود آزاری ایه در جهت رسیدن به نقطه ای که پایان تراژیک تلقی می کنم. ولی هیچ وقت این پایان ها برام خوشایند نبوده. تماشاگر ها همیشه لذتش رو بردن

i.m.a.g.i.n.a.t.i.o.n

feel like crying?
close your eyes,
breathe...
imagine...
a very far place,
near the mountains...
feel the snow,
covered everywhere...
feel the cold...
watch the mountain,
not far away...
see the trees,
still green, but pale...
and the lake, deadly frozen...
listen...
absolutely no sound...
now, move...
take off your shoes,
and walk on the ice...
let your bear feet...
don't open your eyes and let your toe, feel the cold...
you know you know the way...
listen to the sound of your steps...
hear the wind answers,
you're in the right path...
just a few steps more...
and now open your eyes...
this is my hut...
warmly set, friendly designed, lone lived long...
care for a cup of warm tea?

Friday, August 21, 2009

متولد شده در آتش مثیبت، با شعله هایی به آسمان رسیده

اتوموبیل در حال سوختن بود، بدون راننده...
و گنداب ها، از هزاران خودکشی تنها، غرق کثافت بودند...
و باد تاریک می وزید...
حکومت، ورشکسست بود...
وما،
نشئه بودیم. بسیار زیاد...
با رادیویی روشن، و پرده های آویخته...

ما،
در شکم این ماشین مخوف محبوس...
و این ماشین،
در حال خونریزی تا مرگ...

خورشید، پایین آمده...
برای همیشه.
و چراغ ها،
همه دزدانه می نگرند.
و پرچم ها،
همه بالای میله هاشان،
مرده اند...

بدین سان بود...

ساختمان ها، ناگهان در هم فرو می شکستند.
مادران،
فرزندانشان را از میان آوار،
چنگ زده و بیرون می کشیدند...

آسمان، ولی،
در سرخی آتش،
زیبا بود...
و فلز های گداخته،
و به هم پیچیده.
همه چیز،
در انگاره ای نارنجی رنگ،
شسته می شد،
و می سوخت...

گفتم: "مرا ببوس، زیبای من.
به راستی،
این آخرین فرصت است"
و تو،
دستان مرا گرفتی،
و هر دو در آن سهیم شدیم...
مانند یک رویا،
و یا یک تب سوزان...

صبحی دیگر،
و ما،
بیدار شدیم.
مطمئنا،
در درّه ی مرگ...

من جیبهایم را گشتم،
پر از خون بودند

Wednesday, August 19, 2009

ماندم... ...بی دل

می دانی چه شد؟
آری، تو می دانی. تو خوب، می دانی.
که گذشت...
کلمه ای که هر حرفش،
با عذابی دلخراش،
و اندوهی وزین،
و هزاران حس نا شناخته،
و عاصی،
از انگشتانم بیرون می زند
و دیدنش،
چشمانم را می سوزاند،
و مفهومش،
قلبم را،
آنچه را که هنوز،
در خلا سینه ام مانده،
و از فشار،
و درد،
بزودی خواهد گسیخت،
و خواهد مرد،
می سوزاند...
بله محبوب من.
گذشت...

نمی دانم قلبم،
چند بار دیگر می تواند تکرارش را تحمل کند،
اما باکی نیست.
دیگر،
باکی،
نیست...
چرا که گذشت...

ذهن خسته ام،
حافظه ی مریضم،
هر چه را به نسیان بفروشند،
چشمانت را،
معصومیت نگاهت را،
به کدام بها می توانند مبادله کنند؟
آری، رهایی وجود ندارد،
جز با تصور نگاه تو،
و از تصور نگاهت،
مرا،
مگر گریزی هست؟
اینچنین است،
دلداده ی من،
چرا که گریزی نیست

برای تویی،
که،
در سپیدی طلوع گم می شدی،
از پاکی،
و نور خورشید را،
نوازش می کردی،
باد بر تو سوار،
و آب از تو عبور می کرد،
تاریک ترین،
و سیاه ترین تکه ی زندگی ات،
شاید،
بودم...
و صبح ها،
تنها،
از شدت اشتیاق،
نازنینم،
و از درد،
به خود می پیچیدم،
و خواهم پیچید،
تا ابد،
شاید،
از دوریت،
آری نازنین من،
اشتیاق تو،
چرا که،
عادت کرده ام به همنشینی با غروب،
. سایه ها..

برو،
به سلامت،
که مهتاب، فرا می خواندت.
و مهتاب کجا و
...

Wednesday, August 12, 2009

a very simple l**e...

احساس کسالت می کنم،
از بی تفاوتی ات،
شاید...
همه اش دنبالت هستم،
و تو،
حتی،
نمی دانی که نگاهم کنی.
پاسخم دهی،
یا ...
چه تفکرات مضحکی...

خوابت را دیدم،
خوابت را می بینم،
و آرامش می گیرم.
عموما...
و اشتیاقت را می بلعم.
کوتاه مدت...
آرامش بخش هستی.
و این تازه نقطی ای از صفحه ی خوبی های تو ست.
زیبایی.
بسیار زیبا...
من کی توانسته ام نفی اش کنم؟

دوست دارم تو را به تن کنم
و تو نیز مرا بپوشی،
و با هم به خواب رویم.
و صبح ها،
خیلی زود،
قبل از طلوع خورشید،
بیدار شویم،
و ملبس به یکدیگر،
کاملا بیتفاوت به شفق،
به هم فکر کنیم.
تا جایی که، خورشید
از جاه طلبی اش،
و حسرت ذهن تو،
دیگر نتواند برآید...
بله، خورشید هم بی تو جلوه ندارد،
با اینکه دو حرف،
از تو،
بیشتر دارد...

ازم پرسیدی،
کی بر خواهم گشت،
و من در آن لحظه،
تصورت کردم،
هنگامی که جویای منی،
و من بر می گردم،
و تو خوشحال...
براستی،
یک مرد،
چیزی بیش از این می خواهد؟
جوابش را می دانی؟
برایت خواهم گفت که "نه"...

شاید روزی عاشقم شوی.
دوست دارم،
روزی عاشقم شوی...
خیلی...
کاش،
بشوی

Monday, August 10, 2009

سراب

او: نگاه کن، می بینی؟
من: چه را؟
او: نگاه کن، نمی بینی؟
من: چه را؟
او: چشمانت را باز کن. نگاه کن، دیدی؟
من: چه را؟
او: هیچ... خداحافظ...
...
...
...
من: آه...
او: ...
من: افسوس...
او: ...
من: درد...
او: ...
من: اینجا...
او: هزاران کیلومتر آنور تر...
و من:
ناتوان