Tuesday, June 30, 2009

my inconvenient combination

مثل سگ
خسته ام...
از ناتوانی...
از فقر، از نوع کاملا مادی اش...
از جنگ و جدال و گریز و پاتک برای نان و نمک بیشتر...
و بهتر...
از پدر و مادر...
و نصیبم شدن از خشم،
و سست شدنم از اندوه ناتوانی،
و وابستگی،
که وحشتناک،
می برد نفس را...
و می برد،
شرف را...

کماکان خسته ام...
از پلیدی...
از تعصب، وای...
تعصب دیوانه ام می کند...
در حیرتم،
که چگونه متعصبان،
توجیه می کنند عملشان را...
نقصشان را...
ازدیاد منفی شان را...
و می خورانندش ،
در بهترین حال،
و کنایه می زنند،
بدتر،
که چرا نقصشان را ندارم،
و نمی پذیرم،
ازدیادشان را...

دلم پر است...
به اندازه ی تمام روزهایی که ندیدمت پر است...
و سه قطره امید،
درونش،
به چکه مشغولند...
و چه با مسما...

دوست دارم ببینمت...
خیلی ساده،
و تنها...
با منظره ای از درختان سبز،
تنها...
رو به رو...
با لبخند همیشگی ات...
تنها...

دوست دارم بدانی،
فشار درون سینه ام را،
وقتی تو را تصویر می کنم،
در مخیله ام...

دوست دارم،
ببینمت،
مهم نیست کی،
یا کجا...
تنها

Sunday, June 28, 2009

feelings

sentimental, sensational, emotional...
call it whatever you want to...
i'll be it,
right at the moment...

Friday, June 26, 2009

moonbeam

stand up and face it although you're half dead,
try to remember though they've taken your head,
why we sleep fully dressed and rise only from bed...
who did this to us?
who did this to us?

so partial to memory the pearls of our dead
but where do we keep them? put them here by the steps.
while i climb to the top and i find where i am.
Them that can, do; them that can't...

Tuesday, June 23, 2009

windowpane

there's a deep prejudice in me,
outshines any reasons inside...

there's an infinite affection in me,
reflects every single signs outside...

there's an image of u in my mind,
keeps covering the secret scars...

Sunday, June 21, 2009

FEAR

باز هم گرفته ام...
مانند شب های پیش...
اصولا بشری سراغ ندارم که گرفته تباشد،
این روزها...
و چه زیادند وحشیان بشر نما...

سفری اجباری،
تحمیلی،
و مصلحتی،
شاید،
و نگرانی شدید پیش از سفر،
مثل همیشه،
تناقض بزرگ زندگی من،
که چگونه عاشقانه،
از سفر بیمناکم،
و قصه ی ماندن،
و دلبستن،
و در این ارتباط عینی درجا زدن،
را،
منفورانه می پرستم...

صحبت این ها نیست...
بحث "سجاد" است...
که امروز نیست...
و معلوم نیست،
که آیا هست؟
و اگر که آری،
چگونه؟
و یا،
کجا؟

و من،
همه را،
و حتی "سجاد" را،
رها می کنم،
به دستور صاحبان "نان"،
و "نمک"...
که شکم به آنان وابسته است،
و شرافت، به شکم...
و می روم که خوشنودی کاذبی،
از سلامتی ظاهری ام را برایشان ارمغان برم...
و خود از نان و نمک بیشتر بهره مند گردم...
و این وسط،
می ماند،
شرافتم،
تنها...
با خودش...

می ترسم،
برگردم و ببینم،
شرافتم نیست...
وای

Saturday, June 20, 2009

fredric, the poet

در این خلا زیبایی و در این بحبوحه ی نا امیدی، در جست و جوی مامنی برای لختی آسایش...
ناگهان به یاد داستان "فردریک، موش شاعر" افتادم...
داستان موش هایی که درون دیوار سنگی مزرعه ای بهار و تابستان را صرف یافتن آذوقه برای زمستانشان و تدارک برای دفاع در برابر حملات گربه و روباه می کنند...
همه مشغولند، جز فردریک...
فردریک، موش چاق و تنبل و منفور، نگران آذوقه نبود...
نگران گربه نبود...
نگران روباه هم نبود...
فردریک صبح ها گوش به باد می داد،
و ظهر ها چشم به آسمان می دوخت...
غروب افق را نظاره می کرد و شب ها،
فردریک شب ها غرق تفکر بود.
از ملامت ها خسته، و از تهدید ها آشفته نمی شد...
فردریک، شاعر بود...
بهار و تابستان گذشت، و پاییز فرا رسید و در پس آن،
زمستان...
زمستان سرد، رمق را از آنان دزدیده،
و آذوقه را به کمینه باقی گذاشته بود...
سرما و تشنگی، مرگ را به یادشان می آورد و بد تر از آن،
اندیشه ی مرگ را...
که اندیشیدن مرگ بالا ترین یاس هاست...
باد سرد بود و سکوت... و سکوت ادامه داشت با باد سرد...
که فردریک بیرون جست...
نگاهش را به تک تک همنوعانش دوخت،
و شروع کرد...
از گوشنوازی صدای باد، که در علفزار می پیچد، هنگام صبح...
از زیبایی ابر ها در آسمان ظهر، در رقابت با خورشید...
از سحر غروب و آمیختگی کبود و سرخ...
و از رمز شب و اسرار داستان های مگو...
از سبزی برگ درختان...
از صدای آواز گنجشکان...
از نهر روان...
و از کوه و دشت و هزاران...

اینگونه بود...
و فردریک، شاعر بود...
و شعر او،
امید بود،
و امید،
به تنهایی،
زندگی ست...

فردریک بخوان که زمستانی بس شدید پیش روست،
و بیم مرگ،
زندگی را ربوده...
بخوان

Friday, June 19, 2009

awareness

نمی دانم چه خواهد شد...
مدت هاست فرصت نوشتن ندارم...
و اندک مجال تفکر را از خواب عاریه می گیرم...
شاید فرصتی تباشد برای نوشتن،
که از لجظه های آتی به شدت بیمناکم...
هفته ای گذشت، آکنده از تلاطم...
و در بر گرفته از غبار...
و متاثر از غم و نا امیدی،
و منقوش با خون.

هراسی ندارم از مرگ...
نمی اندیشم به مرگ...
ایده ی مرگ را در قدرت زندگی و غرور و آزادی محو کردم...
و آماده ام...

هزینه ای که برای آزادی انسان باید پرداخته شود بیش از اینهاست.
و من و تو و او باید باشیم و این هزینه ها را تقبل کنیم...
تا خیل انسان ها به اندازه ی ارتفاعی که قطرات خون ما به پیمانه ی دانش می افزاید،
آگاه تر شوند.
و آگاه تر بزایند.
و آگاه تر بسازند و تربیت کنند...

آماده ام

Friday, June 12, 2009

desease

بیشتر نگران از آنانم که نا آگاهانه،
یا کم آگاهانه،
انتخاب غیر کرده اند،
و فردا روز،
با هر ناکامی،
و یا کم کامی،
چماق بر سر من خواهند زد،
که چرا و چگونه آنگونه بودم،
و این گونه نبودم،
و یا کمتر این گونه بودم...
این افراد آنقدر ناکامی چشیده اند،
که به آن خو گرفته اند
و می ترسند انتخاب کنند
که مبادا انتخابشان منتخب شود،
و نتوانند شکوه ها و گلایه های همیشگی خود را ادامه دهند.
من که راضیم.
نگرانیم از خودم نیست.
از مرض است

Wednesday, June 10, 2009

numb/tense

اخیرا زیاد مواجه اش شده ام
تهاجم افکار و گریز احساس را می گویم
و شاید بر عکسش است و من نمی فهمم

فضای کلی انتخابات و نگرانی از نا امیدی این خیل و موج،
نگاه های مشمیز کننده ی احمدی نژادی ها،
ژست های عاقل اندر سفیهی کروبی چی ها،
ناکامی هایی که خبر هایش بی امان و یکی پس از دیگری واردم می شوند،
شکنندگی ناشی از مرض عاطفی،
زخم زبان های اطرافیان که از زهر مار هم کشنده ترند،

همه با هم متحد شده و خالی ام می کنند.

با ابروانی گره شده، لب و لوچه ای آویزان و تشویشی وسط سینه ام،
به یکباره تنها می شوم،
و در دخمه ام محبوس.
و شاید تنها رفیقم خشمی باشد،
که سالهاست تصمیم به فرو خوردنش گرفته ام.

من می مانم و هیچی

Wednesday, June 3, 2009

they call it that name...

yeah...
beauty...
pure beauty...
pure, minimal beauty...

sitting and watching, but actually drowned in the infinite galaxy of beauty...
i believe i'm in a way, leading to something called L**E...