Thursday, April 30, 2009

in-vain

there absolutely is no absolution.
and the fact is wrong itself...

what else do people need to see the paradox?
we live, breathe, walk, and even love paradoxically...
and yet try unbelievably to deny the fact...
that's retarded...
that's absolutely retarded...
oh...
shit...

Wednesday, April 29, 2009

longing...

birds, floating in the breeze, singing the revolutionary song of spring...
wheat, dancing in the northern fields...
ice, melting down in my brain...
camels playing rock'n roll...
gentle giants rest in peace...
and time, awaits me to go on... and i'm ready to leave them all here...
and go...

beauty is more than enough to satisfy a lonely man... a lonely mind...
but it's banned, captured... is being tortured by the beasts of time...
in the dungeons of this city...
savages... barbarians... fakes... unbelievers... fucking saints...

so, i will go, so far, so deep, so true...
in a place no shadow stabs his owner...
and no footprint plots a conspiracy...
and no agony persists drilling a mans heart...

where i can rest my body, down a tree, on the everlasting green grass...
and feel the freedom of my mind by picking up a yellow apple... and just looking at it...
there i will compose the symphony of wind... where sun will play the solo...

and all the legendary and mythology will join me... and will praise my will...
for i will be a legend myself then...
and that will be how i'll find my way to awe...
an immortal picture of the extremest simple mind...

there, going to be truly "boBe !"...

Monday, April 27, 2009

anti-humane

اگه می شد، همين الان، پا مي شدم با مشت مي کوبيدم روی ميز...
وسط همين دانشکده ی لعنتی
يه نعره از اعماق دلم مي کشيدم،
و نعره ی بعدی
شايد ده تا نعره مي زدم...

مشتمو از رو ميز ورمي دشتم،
و ميکوبيدمش تو صورت اولين آدمی که بهش مي رسم
و تو صورت بعدی هم همينطور
و بلا انقطاع، الی الاخرا
به طور قطع، و بدون استثنا، از همه متنفّرم
فقط از بعضيا کمتر...
در حال حاضر البتّه...
از همه ی اين حماقت های کنسانتره، همراه با بی توجّهي اعجاب انگيز، و کم هوشي مفرط با غرور بينهايت...
مدفون شده زيره کوهی از کثافت...

اجناس غیر انسانی می خوام
غیر آدم

Thursday, April 23, 2009

wasted hope

در میان باد

در راهرو تاریکی

و در چاه حسرت،

و شاید غبطه، کمی بهتر

می لرزم.

یاد گرفته بودم سرما را دوست بدارم

گرما را هم

فردا، تنها صعود خواهم کرد

تا شاید تنهایی هایم در ارتفاع کم وزن تر شوند

و یا از حضیضی، فقط به نظر نیایند، کمی بدتر

می دانم، و نمی دانم چه می جویم.

در امیدی به نظر بیهوده خود را گرفتار آرمان پیروزی حتمی خوبی بر بدی،

و دانسته های نسبی بر نادانی های ابدی ام کرده ام

تا شاید به نقطه ی مرجان برسم

که نفی اش کردم، دیروز...

لحظه ها را دوست دارم

به تنهايی زيبايند

در انتهای درّه ی بدبختی نيز می توان لحظه ای خنديد

و فقط در ان لحظه زندگی را چشيد

و باز هم خنديد.

شتر ها روان اند و روح مرا می درند

با نوای دلسايشان.

راه زيادی در پيش است تا مفهوم تضاد دريافته شود

که چگونه خود ازاری زيباست...

و چگونه زيبايی ای...

و همينطور راه درازی در پيش است تا بفهميم، و شايد زندگی

همان راه دراز فهميدن است و خودکشی همان از ابتدا نفهميدن

و يا به يکباره فهميدن!

ويا فهميدن يعنی خودکشی!

برنج هم زيباست.

زيبايی آفريدن هم زيباست.

آيا همه چيز زيباست؟

قدرت و درک زياد ميخواهد؟

کاش ميتوانستم نفرت را زيبا کنم

تا به زيبايی متنفّر شوم...

در تظاهر زيبايی ميروياندم،

تا متنفّر نشوم...

خود را زيبا کنم، تا تظاهر به تظاهر ديگران نکنم،

و متنفّر نشوم...

برنج زيبا بود...

*************

چند وقتی هست که حوصله ی عاشقی دارم و دلم، می خواهد.

گويا نماند، بر خلاف اسمش.

اگر ميماند شايد ديگر نبود،

ولی زيبا بود، و معصوم،

و زيبا...

و زيبايی هم آفريد، چند لحظه...

بود، و زيبا بود، و زيبايی آفريد...

ولی حوصله ی عاشقی ام را برد، و پس اش هم نياورد.

گفت هم که نخواهد آورد، ولی دو پهلو...

************

مغز من استعداد عجيبی در عادت کردن دارد!

و بعضا همين عادت ها، زيبا ميکنند چيزها را

و ياديدن بعزی زيبايی ها

عادت کردن ميخواهد...

تصنّع هم زيباست، و همينطور شرق...

و البتّه غرب...

امروز کمی زيبا بود.

نميدانم فردا چگونه خواهد بود.

دوست دارم زيبا باشد.

دلم ميخواهد...

خواستن زيبايی هم

کمی،

زيباست...