Tuesday, July 13, 2010

ماجرای بسیار هیجان انگیز من در کافه تریای دانشگاه

اوایل صبح است و در گوشه ی کافه تریای دانشگاه منتظر صبحانه ای که معمولا در خانه می خورم و امروز با بی حوصلگی مفرطی نخورده ام نشسته ام. البته نه در گوشه ی گوشه اش، کمی آن ور تر.
دختر نسبتا خوش لباسی توجه ام را جلب می کنم. خرید می کند و نیم نگاهی هم به من می اندازد و می رود.
املت با آب پرتغال سفارش داده ام. با اینکه بشدت احساس بی میلی می کنم ناگزیرانه صبحاه را بر خودم واجب می دانم.
صدای کولر های کافه تریا صدایی است که باید به دقت به آن گوش داد تا به مغشوش بودنش پی برد. شاید سردرد خفیفم مال همین است.
به یاد ناخن گیرم می افتم. خراب شده است. با قیچی درست نمی توانم ناخن هایم را کوتاه کنم. از ناخن بلند خیلی بدم می آید. با ته مداد پشت سرم را می خارانم.
همیشه برایم سوال بوده که پسری با این ضاهر چرا در کافه تریای دانشگاه پادویی می کند؟ درک نسبتا قابل قبولی از مد دارد و در نتیجه هوش نسبتا قابل قبولی.
دانشجوی دیگری دارد کره با پنیر یا یک همچون چیزی می خورد. تصمیم می گیرم دوستش نداشته باشم. بخاطر لباسش. نه، بخاطر طرز حرکت دادن دست ها وتنه اش. خوشم نیامد.
به دغدغه هایم فکر می کنم. از دیروز به برنامه ای که به ناچار و ناگهان برایم تغییر کرد فکر می کنم. در پی انگیزه های قوی تر و دلایل دلخوشکنک تری برای پی گیری آن هستم. به نظر می رسد تا آن موقع مه چیزی بیابم باید طبق آنچه قبلا باور داشتم رفتار کنم. حرکت های ناگهانی و یا عدم حرکت های آنچنانی ضربه های کشنده ای به من وارد کرده اند. یا نکرده اند؟
یک جمله را خط زدم... الان دیگر یادم هم نمی آید که چه بود...
یکهو خاطره ی مشاجره ی تاکسی ران با زنی را که شاید مربوط به سه سال پیش است به ذهنم می رسد. به خاطر کلمه ی "ولی نعمت" است. خودم را در آن مکان تصور کرده ام. بخاطر یک املت.
صبحانه ام حاضر شد،
همین

No comments:

Post a Comment