Monday, March 8, 2010

او زندگی کرد

مرغ دریایی،
بدون حرکت،
بالای سرت،
بر فراز آسمان،
غوطه ور است...
و تو چه می دانی "پژواک ها" چه هستند؟

روزها،
مناسب نیستند.
چرا که، نابینا هستم...
و تو از آن "دختر ژرمن" هیچ نمی دانی.

شب ها،
در رویا هایم،
شاید،
فرشته هایی می بینم،
با نارنجک هایی در دست،
و یا کابوس...
در دامنه های "یک کوه نقره ای"...

و چه بگویم؟
یا چگونه؟
از آنچه به من می رسد،
و آنچه به دیگران؟
زندگی را آسان می کند،
و مرگ را هم...
اکسیر خوشی،
وغم،
و مگر غم، در لذت، چه کم از خوشی آن دارد؟

No comments:

Post a Comment