Sunday, January 17, 2010

s.e.n.s.a.t.i.o.n.a.l

و درست مانند زمانی که اِروس،
فرزند الهه ی عشق،
با غبطه و حسادت کودکانه اش،
به چهره ی مرد نگریست،
و کمان را کشید...

و کسی نفهمید که فرزند آفرودایتی،
منشا عشق،
خود از آن بی بهره است،
و رنج آن را می کشد،
تا به ابد

Monday, January 4, 2010

فروید و من

دوست داشتم تنفری نداشتم...
دوست داشتم همه را،
همه را، دوست داشتم...
دوستانم را،
دشمنانم را،
بسیجی های حرامزاده را،
حتی...

نمی دانم کدام بعد ذهنم به تنفر نیاز دارد...
تصمیم هایی که می گیرم،
یا تصمیم هایی که گرفته می شوند؟
اساسا ناخودآگاهی در کار است؟

سوپر ایگوی من،
هر چه هست،
برای ادامه،
به تنفر نیاز دارد.
و خودآگاهم نیز به دیدن دیگران،
در بدبختی مفرط و مفرط تر...

دوست داشتم طور دیگری خوشحال می شدم...
...اما