Thursday, December 16, 2010

l'avventura

باور کردنش سخت بود. از لابی هتل بیرون دوید و به منتها الیه بالکن مشرف به کوه رسید. ایستاد و خیره شد...
در افکار منتاقضی غوطه ور بود که صدای نفس هایش را متوجه شد. برگشت و صورت در هم رفته و احمقانه اش را در مقابل صورت خودش دید. چند ثانیه گذشت.
مرد در تقلا برای به زبان آوردن جمله ای مناسب ولی ناتوان از یافتن آن، و به نشانه ی تنفر از خودش ابتدا سرش، و در ادامه همه ی بدنش را از او گرداند و به سمت نیمکت رفت. نشست و سرش را در دستانش گرفت. به ظاهر می گریست.
کلودیا دوباره به کوه نگاه کرد...
کوه به کلودیا خیره شد. کلودیا از کوه روی گرداند و رفت. رفت و دستانش را از پشت، دور گردن ماریو حلقه کرد. خیانتش را بخشیده بود. ماریو صورت خیسش را به سوی کوه دوخت.
کوه در حال فوران آتش بود

Wednesday, December 8, 2010

selflessness

Lying on his bed, relapsed into some unclear memoir, he was dreaming of a day.

The day that all his creativity would be demonstrated in some shelves and all the cordial spirits would be imprisoned in his nasty lungs. His raring ambitions would be accommodated in a single room, with a single view in which only a tree would be the messenger of spring.

And it’s in the cold spring evenings when he longs to be there, on the beach, on a chair with a bottle of red wine and an empty glass. Saluting the cloudy sky, he would whisper a song. A Greek song. And he would dream that he could dance right there on the pebbles. A Greek dance. Like this, it goes: da ram... da ram... da ra ra da ram... da ram... da ram... da ra ra da ram... da ram... da ra ra da ra ra ram... da ra ra da ra ra ram...

The wind would witness as he was dying, that nothing could judge the right or wrong then...

Saturday, November 13, 2010

conspire

It's so sour;
there are times you feel it just fits there.
but most of the time you don't. a wasted dream keeps streching on the horizons you once believed were probable to cospire to conquer.
do you conspire to hold me down?
do you conspire to hold?
do you conspire to hold me down?

Wednesday, October 20, 2010

مردی که "اکنون" نداشت

از هر آنچه، هر آنکه می شناخت، او کمینه تجمع گرا بود،
آیا بازش می داشت اگر تلاش کند او را منصرف کند؟

ترانه های کهن، نوای ابدی مینوازند،
و ترانه های سنتیمنتال، به یاد دوستانش می برند.
همان است، که هست: می توان همه را رها کرد.
و از خود می پرسید: آیا به تخمش هم هست؟

هنگام رانندگی در شب، چراغ های خیابان را چون دروازه هایی می دید،
دروازه هایی به درون انبار هایی پر، پر از هیچ.
متوجه نبود که صد ها بار تلاش کرده بود که همان چراغ ها را،
در روز هم،
منوّر ببیند

Thursday, October 14, 2010

the tale of a man with an impersonal vision about what was supposed to be called his life

All his life he was trying to place himself in situations which he was prepared for. Descisions, judgments, evaluations, were all subjects to his practice.
He was quite successful indeed...
All he was missing, was that all life, is just a matter of tense...

Thursday, September 2, 2010

unavoidable

Since I was a child, I used to shed my tears the most, whenever I commit something wrong, when I was eating. I don’t really know which one was sad: the eating, or the guilt I was feeling. So I found a way through by imagining that nothing had happened. That was how I could gradually forget for what I was in such situations. I felt good, not for I believed I was good. On the contrary, I just imagined that. That was fortune I guess, that I could live my spirit entirely on my imagination…

And now, that is why, I believe, I can’t remember the feelings, thoughts when I look back in me, some time ago. I don’t remember myself. Some vague, hazy, shadow like pictures, surrounded in some sort of greasy mist, reflecting some images belonging to people I used to know, like, love… So I won’t remember the world, as it was used to look, for me for I won’t remember me. That’s quite scary. And sad too…
I should start to write a diary...

Monday, August 23, 2010

Humane

آدم ها، به اندازه ای که می شناسی، دیگر آدم نیستند. می شوند یک اسم. یک نشانه. یک حس. نگاهشان که می کنی دیگر دست و پا و مو نمی بینی. توصیفی از برداشتی که به تدریج و یا حتی ناگهان درونت نهادینه کرده ای غالبانه بروی پوست می خزد و حقیقت، دیگر آنچنان نیست که می بینی. گاهی دلم تنگ می شود برای دیدن آدمها. کسانی که وقت نداشته ام رویشان را با نماد های عقیم بپوشانم. می روم میدان انقلاب، آن دست خیابان. نه این سمت دانشگاه. قبل ظهر، با عینک آفتابی تا می توانم هیاکل اطرافم را می نگرم. در مسیر رفت و برگشت. این هیاکل خود آدم ها هستند که بی هیچ ضمیمه ای ظاهر و محو می شوند. نه اسمی دارند و نه ویژگی قابل وصفی در قالب زمان اندک مواجهه. آدم ها این گونه اند که خوبند... آدمند

Friday, August 13, 2010

un pura formalita

بازرس: این عکس کیه؟
نویسنده ی متهم: پائولا.
بازرس: پائولا کی بود؟
نویسنده ی متهم: پائولا همه چیز بود

Tuesday, July 20, 2010

اسلو موشن

شب، آسفالت طوسی هم سیاه است، چه برسد به خورشید زرد،
خط های سفید جاده یکی یکی در میان چرخ های اتوموبیل ارّه شده و بیرون می روند،
و من، مسموم از الکل کشنده ی مشروبی گوارا و در جنگی شیرین ولی نافرجام جگر با زهر،
غرق در انگاره ای به رنگ همان آسفالت زیر پایمان به سمت خانه ای که نه آنِ من است و نه تو و نه صاحبش غرش کنان می تازیم.
هجوم یکباره ی افکار بی تناسب، ناشی از اضطراب های شبانه روزی و ملامت های گذشته،
و نیافتن پناهگاهی از شر خود در سرعت صد و بیست کیلومتر بر ساعت،
و تصویر دو سوسک قهوه ای غول پیکر در حال تولید مثل در حیاط خانه ای که شاید به سمتش می رانیم،
لاجرم عضلات گردنم را به سمت تو می فشارد و تصویر بی هویتی ام را در پیچ های مغز خونی، و هورمون سفید مترشح از آن محو می کند.
تصویر گنگ مغزم برایم نا آشناست و شاید برای همین است که لبخندی چشمانم را باریک تر می کند.
دیگر دیر شده است، سه پدال و دیگر ضمایم خاکستری، و همان آسفالت اینبار سیاه رنگ و البته صدا هایی نامفهوم و طبعا متشنج، التزام را ملزم جلوه می دهد.
و اینگونه شد که تو به تاریخ فانتزی صورتی رنگ من پیوستی و من در سقوط به اعماق چاله ی بنفش بی انتهایی رها شدم
بدون ترمز

Tuesday, July 13, 2010

ماجرای بسیار هیجان انگیز من در کافه تریای دانشگاه

اوایل صبح است و در گوشه ی کافه تریای دانشگاه منتظر صبحانه ای که معمولا در خانه می خورم و امروز با بی حوصلگی مفرطی نخورده ام نشسته ام. البته نه در گوشه ی گوشه اش، کمی آن ور تر.
دختر نسبتا خوش لباسی توجه ام را جلب می کنم. خرید می کند و نیم نگاهی هم به من می اندازد و می رود.
املت با آب پرتغال سفارش داده ام. با اینکه بشدت احساس بی میلی می کنم ناگزیرانه صبحاه را بر خودم واجب می دانم.
صدای کولر های کافه تریا صدایی است که باید به دقت به آن گوش داد تا به مغشوش بودنش پی برد. شاید سردرد خفیفم مال همین است.
به یاد ناخن گیرم می افتم. خراب شده است. با قیچی درست نمی توانم ناخن هایم را کوتاه کنم. از ناخن بلند خیلی بدم می آید. با ته مداد پشت سرم را می خارانم.
همیشه برایم سوال بوده که پسری با این ضاهر چرا در کافه تریای دانشگاه پادویی می کند؟ درک نسبتا قابل قبولی از مد دارد و در نتیجه هوش نسبتا قابل قبولی.
دانشجوی دیگری دارد کره با پنیر یا یک همچون چیزی می خورد. تصمیم می گیرم دوستش نداشته باشم. بخاطر لباسش. نه، بخاطر طرز حرکت دادن دست ها وتنه اش. خوشم نیامد.
به دغدغه هایم فکر می کنم. از دیروز به برنامه ای که به ناچار و ناگهان برایم تغییر کرد فکر می کنم. در پی انگیزه های قوی تر و دلایل دلخوشکنک تری برای پی گیری آن هستم. به نظر می رسد تا آن موقع مه چیزی بیابم باید طبق آنچه قبلا باور داشتم رفتار کنم. حرکت های ناگهانی و یا عدم حرکت های آنچنانی ضربه های کشنده ای به من وارد کرده اند. یا نکرده اند؟
یک جمله را خط زدم... الان دیگر یادم هم نمی آید که چه بود...
یکهو خاطره ی مشاجره ی تاکسی ران با زنی را که شاید مربوط به سه سال پیش است به ذهنم می رسد. به خاطر کلمه ی "ولی نعمت" است. خودم را در آن مکان تصور کرده ام. بخاطر یک املت.
صبحانه ام حاضر شد،
همین

Friday, June 4, 2010

سُبک

و آنگاه که در بالای بلندی، لبه ی صخره ی سترگ، زیر آسمانی صاف، قطره ای بر کفشش چکید، و خیسی آن جذب پوست کاملا حیوانی آن شد، کفش ها را از پا درآورد، و همانجا گذاشت...
سوار ابر، به آن سو رسید و کفش و خیسی هر دو ماندند...
لبخند زنان اندیشید: "سواری با ابر، نه کفش نمی خواهد و نه ... "
نقطه

Thursday, May 27, 2010

LOOP

it's just like a circle:
something ignites, stimulates you,
you start with something,
then you get on with it for a while,
and when it ends,
you're exactly in the same place where you were.
it's not an occasional or exceptional matter.
it happens each and every time, you're involve in something
you gain something, you lose another, but you never end up in a different dimension.
it's just like painting the circle every time you cycle it.
that seems to be a rule, an obligation. an oppressive compulsion
we live through, and in circles...

Friday, May 7, 2010

m.o.m.e.n.t

first he felt cold.
then the hair on his arms and chest rose.
then he felt an ignition, at the bottom of his stomach. just like a small candle light...
the it began to burn the inside.
he no longer could stand.
opened his mouth, finding unable to make any sound, he began to cry...
now you may think that there was something terrible going on in his life.
or in contrast, he's fallen in love and the joyous pain of conceiving it, has caused it.
or a sudden recall of an old memory, in which great sensations were involved.
or even an unknown fear striking upon him...
but it was just him, making a pure moment, in which he could live for now that meant to him so much that almost made him crazy.
he unchained himself from the past, waited for the present, and lived it...
it was such marvelous...

Sunday, March 21, 2010

influential

imagine...

you are in a big room, a library, maybe...

the room is well docerated, and everything seems to be in it's place in a meaningful manner... you're sitting, comfortabely, on a comfortable sofa...

next to you, on another identical sofa, sits your lover. comfortabley for sure...

you seem to have made love just a moment earlier. both were satisfied pleasently...

both watching diffrent directions, think the same: fading strings of pleassure in your bodies...

minds? what's mind by the way? another limb of the same body, maybe...

but you may also think of the mind, as a sacred part, away from the physical aspect of your being...

that's also acceptable right at the moment...

you wait, just for the last string to be torn and then you blink...

then you realize, somehow, which i don't know myself, that your lover, and not everything, is not real...

she/he is just a meterialization of an idea, only existing in your mind...

some how, which again i am not aware of, you are considering this as an unrejectable fact...

i will tell you what will happen next: the earth quits rotating in it's usual orbit and chooses another direction...

weightlessness, sorrounds you(!) and everything begins to float...

you, and your lover, begin to fly in the air, with every object in the room dance around you in an oval orbit...

imagine it...

and believe it...

that's not even beyond your imaginations...

Monday, March 8, 2010

او زندگی کرد

مرغ دریایی،
بدون حرکت،
بالای سرت،
بر فراز آسمان،
غوطه ور است...
و تو چه می دانی "پژواک ها" چه هستند؟

روزها،
مناسب نیستند.
چرا که، نابینا هستم...
و تو از آن "دختر ژرمن" هیچ نمی دانی.

شب ها،
در رویا هایم،
شاید،
فرشته هایی می بینم،
با نارنجک هایی در دست،
و یا کابوس...
در دامنه های "یک کوه نقره ای"...

و چه بگویم؟
یا چگونه؟
از آنچه به من می رسد،
و آنچه به دیگران؟
زندگی را آسان می کند،
و مرگ را هم...
اکسیر خوشی،
وغم،
و مگر غم، در لذت، چه کم از خوشی آن دارد؟

Monday, March 1, 2010

v.o.m.i.t

و تو چه می دانی که چیست؟
آنگاه که به من نگاه می کنی،
و رنگهای چشمانم را می بینی،
به جای تاریکی وحشتناک ذهنم،
که از سوراخش پیداست.

هنگامی که ساعت ها،
به بازی های صرف سرگرمی،
و سرگرمی،
و این پاکی که در تو هست،
و در من نه.
و من آنِ تو را دوست دارم،
و تو فقدانِ مرا نه.

آنجاست که تو از من می رنجی،
شاید،
و من،
"از بهر رنجی که می برم"،
و نمی برم،
دوستت دارم

Sunday, January 17, 2010

s.e.n.s.a.t.i.o.n.a.l

و درست مانند زمانی که اِروس،
فرزند الهه ی عشق،
با غبطه و حسادت کودکانه اش،
به چهره ی مرد نگریست،
و کمان را کشید...

و کسی نفهمید که فرزند آفرودایتی،
منشا عشق،
خود از آن بی بهره است،
و رنج آن را می کشد،
تا به ابد

Monday, January 4, 2010

فروید و من

دوست داشتم تنفری نداشتم...
دوست داشتم همه را،
همه را، دوست داشتم...
دوستانم را،
دشمنانم را،
بسیجی های حرامزاده را،
حتی...

نمی دانم کدام بعد ذهنم به تنفر نیاز دارد...
تصمیم هایی که می گیرم،
یا تصمیم هایی که گرفته می شوند؟
اساسا ناخودآگاهی در کار است؟

سوپر ایگوی من،
هر چه هست،
برای ادامه،
به تنفر نیاز دارد.
و خودآگاهم نیز به دیدن دیگران،
در بدبختی مفرط و مفرط تر...

دوست داشتم طور دیگری خوشحال می شدم...
...اما