Monday, August 31, 2009

سینما پارادیزو

چقدر که تنهاش جواب می ده، جمعیش نمی ده. آخرش ولی می دونی چجوریه؟ می آی خونه، لباساتو در میاری، چراغا رو می خوای روشن کنی، ولی دلت نمی اد. شبه دیگه، قراره تاریک باشه دیگه! همونجوری لخت می افتی رو تخت. مثلا خیره می شی به سقف، یه کم طول می کشه تا چشمات به تاریکی عادت کنه و ترک های سقف رو تشخیص بدی. دنبالشون می کنی. ترک هارو...
بعضی از ترک ها به هم می رسن و با هم یه جا تموم می شن... بعضی ها هم همونجوری می رن و یهو تموم می شن. بعد به این فکر می کنی امروز تو هم مثل اون ترک تنها، رفت و تموم شد. بعد یهو می بینی که شاید تمام زندگیت همون ترک تنها بودی و هستی. بعد یه لبخند تلخ می زنی و سرت رو واسه خودت تکون می دی... پا می شی زیر کتری رو روشن می کنی که یه قهوه درست کنی و بر می گردی لپ تاپ رو روشن می کنی و تایپ می کنی...
و این می شه مازوخیسم زندگی من... کل رفتارم خود آزاری ایه در جهت رسیدن به نقطه ای که پایان تراژیک تلقی می کنم. ولی هیچ وقت این پایان ها برام خوشایند نبوده. تماشاگر ها همیشه لذتش رو بردن

2 comments:

  1. چقدر ملموس!انگار زیر پوست خودمه!؛

    ReplyDelete
  2. شاید مازوخیسم زندگی تو هم همین شکلیه سارا

    ReplyDelete