Friday, August 21, 2009

متولد شده در آتش مثیبت، با شعله هایی به آسمان رسیده

اتوموبیل در حال سوختن بود، بدون راننده...
و گنداب ها، از هزاران خودکشی تنها، غرق کثافت بودند...
و باد تاریک می وزید...
حکومت، ورشکسست بود...
وما،
نشئه بودیم. بسیار زیاد...
با رادیویی روشن، و پرده های آویخته...

ما،
در شکم این ماشین مخوف محبوس...
و این ماشین،
در حال خونریزی تا مرگ...

خورشید، پایین آمده...
برای همیشه.
و چراغ ها،
همه دزدانه می نگرند.
و پرچم ها،
همه بالای میله هاشان،
مرده اند...

بدین سان بود...

ساختمان ها، ناگهان در هم فرو می شکستند.
مادران،
فرزندانشان را از میان آوار،
چنگ زده و بیرون می کشیدند...

آسمان، ولی،
در سرخی آتش،
زیبا بود...
و فلز های گداخته،
و به هم پیچیده.
همه چیز،
در انگاره ای نارنجی رنگ،
شسته می شد،
و می سوخت...

گفتم: "مرا ببوس، زیبای من.
به راستی،
این آخرین فرصت است"
و تو،
دستان مرا گرفتی،
و هر دو در آن سهیم شدیم...
مانند یک رویا،
و یا یک تب سوزان...

صبحی دیگر،
و ما،
بیدار شدیم.
مطمئنا،
در درّه ی مرگ...

من جیبهایم را گشتم،
پر از خون بودند

1 comment: