Thursday, July 16, 2009

conceptual agitation

اکثر تشویش هایی که می شناسم،
امشب،
الان،
مهمانم هستند...
جالب است که همه شان،
وقتی جمع اند،
آرامش بخش هم هستند...

لبخند تلخی دارم،
و لین به خاطر توست...
که دیگر دور شده ای،
و به این زودی ها بهت نخواهم رسید...
شاید...
هر قدر سریع بدوم...
شاید...
در واقعیت،
بودی،
یکی دو ماه بود،
خودت گفتی...
و من شاد بودم،
از نادانیم...

مانند این فیلم ها،
که زیاد دیده ام،
می خواهمت...
امیدم به بی وفایی توست...
و آرزویم به غیر محتمل ترین شانس های ممکن،
آویزان است...
شاید...

دیشب، تمام غصه هایم را مصرفت کردم...
خواهمت دید...
و نگاهت،
خواهم کرد...
زیاد...
خوب است...
و امید بخش...
امید به بی وفایی ات دارم...
و نگاه خود...
که،
شاید...

مثل این فیلم ها...
که بعد از سال ها،
خواهی فهمید،
که،
عاشقت بودم...
و نه من،
و نه تو،
نیستیم که خوشحالیم،
بلکه تماشاچی است...
و حیف،
که نیست...

با این خیال هم سرگرمم...
شاید،
و امیدم،
هنوز،
به بی وفایی توست...
و نگاه های خودم

No comments:

Post a Comment