Thursday, July 2, 2009

ستوده

بهار بود...
یا تابستان...
همه جا سبز بود...
از رویش بی سابقه ی درختان...
او هم بود...
سبز بود...
ریشه دوانده بود...
طویل...
مانند خیلی...

خرداد بود...
یا تیر...
او بود...
سوار بر اسبش...
درامتداد زنجیر سبزی،
که تا چشم کار می کرد بود...
و حتی مغز...
طویل...
همه جا...

بیست و سوم بود.
خرداد بود.
این را درست یادم است.
او هم بود...
هنگامی که تبر دست گرفتند،
فرومایگان دد منش،
و بنا گذاردند،
به زدن ریشه ها...
و او هم بود،
و ریشه داشت...
طویل...

نمی دانم کِی بود...
ظهر بود یا صبح...
و یا شب...
او نبود...
اسمش بود،
اما خودش...
معلوم نبود...
مادرش "چشم" براه "چشمانش"،
پدرش نگران از ریشه و ساقه اش،
و اسبش بی سوار، چابک سوارش، بود...

او،
حمید بود...
حمید "است"،
و هست...
هر جند امیدوارانه...
عموزاده خلیلی

No comments:

Post a Comment