در این خلا زیبایی و در این بحبوحه ی نا امیدی، در جست و جوی مامنی برای لختی آسایش...
ناگهان به یاد داستان "فردریک، موش شاعر" افتادم...
داستان موش هایی که درون دیوار سنگی مزرعه ای بهار و تابستان را صرف یافتن آذوقه برای زمستانشان و تدارک برای دفاع در برابر حملات گربه و روباه می کنند...
همه مشغولند، جز فردریک...
فردریک، موش چاق و تنبل و منفور، نگران آذوقه نبود...
نگران گربه نبود...
نگران روباه هم نبود...
فردریک صبح ها گوش به باد می داد،
و ظهر ها چشم به آسمان می دوخت...
غروب افق را نظاره می کرد و شب ها،
فردریک شب ها غرق تفکر بود.
از ملامت ها خسته، و از تهدید ها آشفته نمی شد...
فردریک، شاعر بود...
بهار و تابستان گذشت، و پاییز فرا رسید و در پس آن،
زمستان...
زمستان سرد، رمق را از آنان دزدیده،
و آذوقه را به کمینه باقی گذاشته بود...
سرما و تشنگی، مرگ را به یادشان می آورد و بد تر از آن،
اندیشه ی مرگ را...
که اندیشیدن مرگ بالا ترین یاس هاست...
باد سرد بود و سکوت... و سکوت ادامه داشت با باد سرد...
که فردریک بیرون جست...
نگاهش را به تک تک همنوعانش دوخت،
و شروع کرد...
از گوشنوازی صدای باد، که در علفزار می پیچد، هنگام صبح...
از زیبایی ابر ها در آسمان ظهر، در رقابت با خورشید...
از سحر غروب و آمیختگی کبود و سرخ...
و از رمز شب و اسرار داستان های مگو...
از سبزی برگ درختان...
از صدای آواز گنجشکان...
از نهر روان...
و از کوه و دشت و هزاران...
اینگونه بود...
و فردریک، شاعر بود...
و شعر او،
امید بود،
و امید،
به تنهایی،
زندگی ست...
فردریک بخوان که زمستانی بس شدید پیش روست،
و بیم مرگ،
زندگی را ربوده...
بخوان
ناگهان به یاد داستان "فردریک، موش شاعر" افتادم...
داستان موش هایی که درون دیوار سنگی مزرعه ای بهار و تابستان را صرف یافتن آذوقه برای زمستانشان و تدارک برای دفاع در برابر حملات گربه و روباه می کنند...
همه مشغولند، جز فردریک...
فردریک، موش چاق و تنبل و منفور، نگران آذوقه نبود...
نگران گربه نبود...
نگران روباه هم نبود...
فردریک صبح ها گوش به باد می داد،
و ظهر ها چشم به آسمان می دوخت...
غروب افق را نظاره می کرد و شب ها،
فردریک شب ها غرق تفکر بود.
از ملامت ها خسته، و از تهدید ها آشفته نمی شد...
فردریک، شاعر بود...
بهار و تابستان گذشت، و پاییز فرا رسید و در پس آن،
زمستان...
زمستان سرد، رمق را از آنان دزدیده،
و آذوقه را به کمینه باقی گذاشته بود...
سرما و تشنگی، مرگ را به یادشان می آورد و بد تر از آن،
اندیشه ی مرگ را...
که اندیشیدن مرگ بالا ترین یاس هاست...
باد سرد بود و سکوت... و سکوت ادامه داشت با باد سرد...
که فردریک بیرون جست...
نگاهش را به تک تک همنوعانش دوخت،
و شروع کرد...
از گوشنوازی صدای باد، که در علفزار می پیچد، هنگام صبح...
از زیبایی ابر ها در آسمان ظهر، در رقابت با خورشید...
از سحر غروب و آمیختگی کبود و سرخ...
و از رمز شب و اسرار داستان های مگو...
از سبزی برگ درختان...
از صدای آواز گنجشکان...
از نهر روان...
و از کوه و دشت و هزاران...
اینگونه بود...
و فردریک، شاعر بود...
و شعر او،
امید بود،
و امید،
به تنهایی،
زندگی ست...
فردریک بخوان که زمستانی بس شدید پیش روست،
و بیم مرگ،
زندگی را ربوده...
بخوان
No comments:
Post a Comment