برگرفته از یک داستان واقعی:
چشمهایش را بسته بود. خسته بود. خسته از سفر، از تقدیر. به تقدیر اعتقاد داشت و نداشت.
آفتاب نزده بود که به شهر رسید. به شهر آرزوها و رویا ها. کامیابی ها و دلباختگی ها. بوی دود می آمد. دود و خاک. خاک و گرمای تابستان. تابستان داغ و طولانی. فرساینده، فاسد کننده.
هنوز آفتاب نزده یود. بوی دود می شنید. صدای ماشینها را هم. به سرعت می رفتند. پیاده بود. فکر کرد که دیر خواهد رسید. اما به کجا؟ به شهر رسیده بود. نزدیکتر بود. نبود؟ مقصدی ولی نداشت. داشت؟
داشت آفتاب می زد. خیابان شلوغ تر شده بود. بوی عرق می داد. پیراهن سفیدش، ولی، از سیاهی دود یکنواختی که برویش نشسته بود، چرکی را نشان نمی داد. شلوار قهوه ای اش هم. گرم بود. آستین هایش را تا بالای آرنج تا زد. در امتداد خیابان راه می رفت.
...
روی نیمکت پارک کوچکی، کنار خیابان نشست. سر و صدا زیاد بود. بوی دود رفته بود. چشمانش را بست. پارک دیگری را تجسم کرد. مکان های اتفاقات مهم، برایش مهم بود. اهمیت خالص و نابی برایشان قائل بود. انگار که سرنوشتشان از ابتدا، از ازل، در وجودشان نهاده شده بود. به تاریخ ساعتش نگاه کرد. بیست و ششم بود. بیست و ششم. تاریخ های مهم را نیز مستثنی از مکان ها نمی دانست. بیست و ششم ها بنا بودند که روزهای مهمی باشند. خیلی مهم. حتی قبل از آنکه شروع به مهم بودن بکنند. بعدها فهمید که زمان ها و مکان های بخصوص، تنها در لحظه ی وقوع و وجود خاصّند، و دیگر نه.
چشمانش را بازهم بست. بیست و ششم دلخواهش را تصویر کرد. عادت به این کار داشت. درد لذیذ، غم شیرینی را حس می کرد. وقوع محتوم بیست و ششم را مرهمی برای تمام بیست و ششم هایی که گواهی خلاف می دادند کرده بود. تناقض حاصل بلای ذهن دردمندش شده بود و چرا هایی که بی جواب مانده بودند را برهانی برای اثبات حقانیتش. بعدها فهمید که همان بیست و ششم هم اشتباهی بیش نبود. انسان ها واجب الخطا هستند. چراهایی هم هستند که هیچ وقت جوابی ندارند.
...
حرکت کرد. غوطه ور در افکاری از همین سنخ، زمان های بخصوص، مکان های بخصوص، حرف های بخصوص و کارهای بخصوص. رسید. وقتش هم نزدیک بود. روی پله ای که مقدسش می پنداشت نشست. به تقدس اعتقاد داشت و نداشت. بعدها فهمید که تقدس نه تنها ذات موجودی نست، بلکه اساسا نیست، وجود ندارد.
گرم بود. خلوت بود. منتظر بود. ماشین ها و ادم ها تک و توک می آمدند و می رفتند. یکنواختی صحنه خسته اش کرد و روی همان پله شروع کرد به چرت زدن. بیدار که شد زمان موعود گذشته بود. پانزده دقیقه. اخم هایش در هم رفتند. با این حال مطمئن بود اتفاقی نیفتاده که اگر بیدار می بود متوجه اش می بود. خشمش به سرعت فروکش کرد. دلیل دیگرش این بود که بیست و ششم های دیگری نیز وجود داشتند و او چشم به راهشان بود. ولی هیچ اتفاقی در هیچکدام از بیست و ششم ها نیفتاد.
...
بعدها فهمید که هیچ اتفاقی در هیچ بیست و ششمی روی نداده بود. همینطور فهمید که هیچوفت هیچ اتفاقی روی نداده بود. هیچوقت، هیچ اتفاقی
چشمهایش را بسته بود. خسته بود. خسته از سفر، از تقدیر. به تقدیر اعتقاد داشت و نداشت.
آفتاب نزده بود که به شهر رسید. به شهر آرزوها و رویا ها. کامیابی ها و دلباختگی ها. بوی دود می آمد. دود و خاک. خاک و گرمای تابستان. تابستان داغ و طولانی. فرساینده، فاسد کننده.
هنوز آفتاب نزده یود. بوی دود می شنید. صدای ماشینها را هم. به سرعت می رفتند. پیاده بود. فکر کرد که دیر خواهد رسید. اما به کجا؟ به شهر رسیده بود. نزدیکتر بود. نبود؟ مقصدی ولی نداشت. داشت؟
داشت آفتاب می زد. خیابان شلوغ تر شده بود. بوی عرق می داد. پیراهن سفیدش، ولی، از سیاهی دود یکنواختی که برویش نشسته بود، چرکی را نشان نمی داد. شلوار قهوه ای اش هم. گرم بود. آستین هایش را تا بالای آرنج تا زد. در امتداد خیابان راه می رفت.
...
روی نیمکت پارک کوچکی، کنار خیابان نشست. سر و صدا زیاد بود. بوی دود رفته بود. چشمانش را بست. پارک دیگری را تجسم کرد. مکان های اتفاقات مهم، برایش مهم بود. اهمیت خالص و نابی برایشان قائل بود. انگار که سرنوشتشان از ابتدا، از ازل، در وجودشان نهاده شده بود. به تاریخ ساعتش نگاه کرد. بیست و ششم بود. بیست و ششم. تاریخ های مهم را نیز مستثنی از مکان ها نمی دانست. بیست و ششم ها بنا بودند که روزهای مهمی باشند. خیلی مهم. حتی قبل از آنکه شروع به مهم بودن بکنند. بعدها فهمید که زمان ها و مکان های بخصوص، تنها در لحظه ی وقوع و وجود خاصّند، و دیگر نه.
چشمانش را بازهم بست. بیست و ششم دلخواهش را تصویر کرد. عادت به این کار داشت. درد لذیذ، غم شیرینی را حس می کرد. وقوع محتوم بیست و ششم را مرهمی برای تمام بیست و ششم هایی که گواهی خلاف می دادند کرده بود. تناقض حاصل بلای ذهن دردمندش شده بود و چرا هایی که بی جواب مانده بودند را برهانی برای اثبات حقانیتش. بعدها فهمید که همان بیست و ششم هم اشتباهی بیش نبود. انسان ها واجب الخطا هستند. چراهایی هم هستند که هیچ وقت جوابی ندارند.
...
حرکت کرد. غوطه ور در افکاری از همین سنخ، زمان های بخصوص، مکان های بخصوص، حرف های بخصوص و کارهای بخصوص. رسید. وقتش هم نزدیک بود. روی پله ای که مقدسش می پنداشت نشست. به تقدس اعتقاد داشت و نداشت. بعدها فهمید که تقدس نه تنها ذات موجودی نست، بلکه اساسا نیست، وجود ندارد.
گرم بود. خلوت بود. منتظر بود. ماشین ها و ادم ها تک و توک می آمدند و می رفتند. یکنواختی صحنه خسته اش کرد و روی همان پله شروع کرد به چرت زدن. بیدار که شد زمان موعود گذشته بود. پانزده دقیقه. اخم هایش در هم رفتند. با این حال مطمئن بود اتفاقی نیفتاده که اگر بیدار می بود متوجه اش می بود. خشمش به سرعت فروکش کرد. دلیل دیگرش این بود که بیست و ششم های دیگری نیز وجود داشتند و او چشم به راهشان بود. ولی هیچ اتفاقی در هیچکدام از بیست و ششم ها نیفتاد.
...
بعدها فهمید که هیچ اتفاقی در هیچ بیست و ششمی روی نداده بود. همینطور فهمید که هیچوفت هیچ اتفاقی روی نداده بود. هیچوقت، هیچ اتفاقی
No comments:
Post a Comment