قسمتی از صورتش را در آینه ی ماشین خاکستری، که در جاده ی خلوتی پیش می رفت می دید. لحظه ای بعد، تصویر لبخندی به وسعت کرانه ی چشمهایش. جاری شدن لذت توام با هیجان درونش را حس کرد. پخش شدن گرمای چگال، و مسطح شدنش در سطح پوست، و مو های دست و پا. چارپوب پنجره ی همان ماشین خاکستری، و کوچه ای به ظاهر بی انتها که به پایین سرازیر می شد. خانه های حد اکثر دو طبقه ی آجری در دو طرف آن و تیر چراغ برقی که نمی شد رنگش را از دیوار کنارش تشخیص داد، و شبح سیاهی که با سری افکنده، کیفی در دست دور می شد. هر دم بر تیرگی و مه آلودگی کوچه افزوده می شد. ولی نه مه ساده ی صبحهای پاییز، که محو شدگی تدریجی خودخاسته ای که نقاش به تابلو می دهد. سردی تصویر، تمام گرما را، مانند اسفنجی خشک، از موها، پوست و همه جایش دزدید و در خود باد کرده اش نگه داشت.گرمای متمرکزی که از آن به سرمای گسترده نیز تعبیر می شود. او دیگر رفته بود...
همین سرما بود که از خواب بیدارش کرد و برآنش داشت که پنجره ی پشت سرش را بیشتر ببندد. با چشمانی به زخمت نیمه باز و پیشانی پر چروک، در حالی که تلاش می کرد با کمترین هزینه ای پتویش را رویش حفظ کند، ساعت را جست. چشمانش را دوباره بست و در خود خزید. نفس عمیقی کشید و حبسش کرد. چند ثانیه بعد از دماغش رهایش کرد. چشمانش را کمی فشرد و بین ابروانش چین افتاد. سوراخ های دماغش در واکنشی همزمان به بازدمی دیگر و همان محرکی که چشمانش را فشرده و پیشانی اش را چین انداخته بود گشاد شدند. چند ثانیه بعد صورتش حالت طبیعی اش را باز یافت. دهانش رفته رفته کمی باز شد و نفس هایش منظم. دستش، که در تمام این مدت مشت شده بود، اکنون آرام رها شده بود. ساعت زنگ زد. چشمتنش فشرده شدند و پیشانیش در هم رفت. ساعت زنگ می زد.
شیر را در کاسه، روی خرده حبوبات ریخت. روی دستشویی نشست و چشمانش را بست. یک جوراب را به یک پایش کرد و کفشش را هم به همان پا. از پشت صندلی ها و میز و گلدان رویش به سختی توی آینه پیدا بود، با این حال به این وضع عادت داشت. با دستی که کیفش را نگه داشته بود، در را بست و یک دور کلید را چرخاند.
در راه مدام به سوسک های بزرگ و متوسط و قهوه ای رنگی که ممکن بود موقع برگشت در خانه مواجه شان شود فکر می کرد. پا هایشان را مجسم کرد، که چطور گوشتی و پوشیده از مو های کوتاه است. از سوسک ها نفرت داشت.
No comments:
Post a Comment