آدم ها، به اندازه ای که می شناسی، دیگر آدم نیستند. می شوند یک اسم. یک نشانه. یک حس. نگاهشان که می کنی دیگر دست و پا و مو نمی بینی. توصیفی از برداشتی که به تدریج و یا حتی ناگهان درونت نهادینه کرده ای غالبانه بروی پوست می خزد و حقیقت، دیگر آنچنان نیست که می بینی. گاهی دلم تنگ می شود برای دیدن آدمها. کسانی که وقت نداشته ام رویشان را با نماد های عقیم بپوشانم. می روم میدان انقلاب، آن دست خیابان. نه این سمت دانشگاه. قبل ظهر، با عینک آفتابی تا می توانم هیاکل اطرافم را می نگرم. در مسیر رفت و برگشت. این هیاکل خود آدم ها هستند که بی هیچ ضمیمه ای ظاهر و محو می شوند. نه اسمی دارند و نه ویژگی قابل وصفی در قالب زمان اندک مواجهه. آدم ها این گونه اند که خوبند... آدمند
Monday, August 23, 2010
Friday, August 13, 2010
un pura formalita
بازرس: این عکس کیه؟
نویسنده ی متهم: پائولا.
بازرس: پائولا کی بود؟
نویسنده ی متهم: پائولا همه چیز بود
نویسنده ی متهم: پائولا.
بازرس: پائولا کی بود؟
نویسنده ی متهم: پائولا همه چیز بود
Subscribe to:
Posts (Atom)