Friday, June 4, 2010

سُبک

و آنگاه که در بالای بلندی، لبه ی صخره ی سترگ، زیر آسمانی صاف، قطره ای بر کفشش چکید، و خیسی آن جذب پوست کاملا حیوانی آن شد، کفش ها را از پا درآورد، و همانجا گذاشت...
سوار ابر، به آن سو رسید و کفش و خیسی هر دو ماندند...
لبخند زنان اندیشید: "سواری با ابر، نه کفش نمی خواهد و نه ... "
نقطه