Saturday, November 28, 2009

F-E-A-R

و می ترسم پیر شوم... خیلی پیر... و ناتوان... خیلی ناتوان... و من بمانم، با خودم، و این ذهن مازوخیستم، روی یک صندلی راحت، خیلی راحت... با یک پتو روی پا، جلوی آتیش گرم، خیلی گرم... و پس مانده های آرمانهای احمقانه ی نافرجام ام، به اتفاق خاطرات جملگی تلخ روزهای کهن، که آلزایمر پاره پاره شان کرده، بخورند توی سر دردمندم، شب و روز... متاسّفانه، بعله

Wednesday, November 18, 2009

برف پاک کن

زندگیم سریع و نامنظم شده...
وقتی برای جست و جوی صداقت با خودم پیدا نمی کنم...
عفونت ریه چپم،
شاید،
زود خسته م می کنه...
و شاید،
بی نظمی ذهنم...
مصیبت، دنبال مصیبت،
و من به زمان اعتماد کردم،
بزرگترین دشمن بشر...
مغزم با خورشید کار می کنه،
و خورشید خیلی کم پیدا ست،
این روزا...
شاید یه تلنگر،
یه خواب عمیق و طولانی،
و یا،
حتی،
یه پلک زدن مافاوت با بقیه،
بتونه اوضاع رو تغییر بده.

نکته اینجاست که،
همه چی خوبه،
برف پاک کن زهن کن خراب شده...
بعله